نگاهی به دیالکتیک حقیقت و دروغ

تفسیری بر رابطه عمیق و دیالکتیکی حقیقت و دروغ

 روزی دروغ به حقیقت گفت: میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم؟ حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد. آن دو با هم به کنار ساحل رفتند. وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد. دروغ حیله گر لباسهای او را پوشید و رفت. از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است، اما دروغ درلباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود.
آنچه که میتوان از متن برداشت و آنچه که در این جهان اتفاق افتاده است و اتفاق می افتد حقیقت زشت است و دروغ زیبا !
 در مواجه با زندگی واقعی رویکرد جامعه به انسانیت بیشتر ناشی از چیست ؟
اگر حقیقت زشت باشد و دروغ زیبا آنچه در جامعه واقعی باید آن را مورد توجه قرار داد چیزی جز آن نیست که دروغ و زشتی ناشی از آن جهان را فرا گرفته و حقیقت هماره مانند عورتی که زشت و زننده است دیدنش نمایان خواهد بود .
در مواجه با نگاهی که انسانیت به تعبیر خود والا در برابر انسانیت به تعبیر انسان والا پست ، آنچه که جهان در ارتباط با وضعیت خاص در رابطه با یک فرد که مورد استثمار است و استعمارگر همواره استعمارگرست که مورد تمجید قرار دارد و استثمار شده مورد لطف استعمارگر و آنچه که قضاوت انسانها را در خود جای خواهد داد ناشی از همان زشتی و زیبایی تغییر جایگاهی دروغ و حقیقت است ! هیچ عقل واحدی و انسان نیک اندیشی خدمات استثمار شده بر استعمار گر را نخواهد دید و بینایی اش بر مبنای همان نگاه زشتی و زیبایی است که دچار جریان خواهد بود .
این است که آنکه مورد استثمار قرار گرفته است هر روز پلشت تر و پس تر به نظر میرسد و آنکه استعمار بالاتر و برتر !

نگاهی به حقیقت و دروغ جامعه انسانی و اغفال جامعه از طرف تماشا و عدم درک واقعیت و کشف مطلب

عباس تهرانی

پ.ن:

گاهی بازگشت به ابتدای راه نوشتن یعنی حس که روزی که اینجا را ساختم پیدا کرده ام من روزی که اولین مطلب را در این وبلاگ نوشتم تنها مانده بودم حالا نیز همان تنهایی به سراغ من آمده و تنها مانده ام.

به چه قیمتی!

۷۸۶

 

خودت را خرج نکن ,خودت را خرج انسان یاوه گوی این روزها مکن , خودت را خرج آنچه حقیقت ندارد نکن , دنیای غریبی است عاطفه ها را سر باید برید ...

تقدیم به آنانکه جان مطلب را گرفته اند.

پ.ن:

سکوت برای نیست شدگان

دروغ ها....

786

جهان مغزم به اندازه شهر بزرگي گشته و زندان گونه در تقلاي خروج هستم از اين شهر آشوب بلوا شهر!

اين روزها قلب آشفته است و روح در گير تنگي دل است اما نشئه افيون دروغ گشته و ذهن و افكارم درگير دروغ هايي است كه به روشني روز معلوم است دروغ است اما جهان اغلب به گونه اي شده است كه همه دروغ ميگويند بدون دليل بدون هر حرفي و هر كاري و .....

پ.ن:

دعا لازم است

سکوت برای نیست شدگان

دلتنگ کسی نمیشود!

حس ما از یک چند کلمات

۷۸۶

 

در گذار از آينه تازه به دوران رسيده اين زندگي گريختن از خود و پناه بر باقي دنياي دنياهاي معنوي......

گاهي پر حرفي از ميان كلمه هاي تلخي است كه از درون تلخ من سرچشمه ميگيرد برايم فرايند درد گاهي از يك نقطه است و از راههاي بسيار بد مرا در خود فرو ميبرد كه تازگي ها شنيده ام انسان تعريفي است از داشتن درد و درد داشتن! اين جمله برايم درد بود درد درد ها و درماني ناشي از مراجعه به درون به جائي كه درد از آن چشمه ميجوشد و به واقع هرگز هيچ دردي فراتر از نشناختن خود وجود ندارد من از خودم چه ميزان آگاهي دارم كه از آگاهي ديگران در مورد خودشان چه ميگويم من چه مي انديشم تلخ است اما بايد گفت و شنبد تا حقيقت اين واژه تنفس گونه براي انسان رنگ بيابد هنوز از درد ناشي از تحول انسانيت خودم در عذاب هستم هنوز از درون درد ميتراود و من هنوز هم در هنوز هاي تلخ از اشك هاي جاري از فراق از بودن و نبودن از ترس اين دنيا آن دنيا و گاهي نميدانم من از كجا بودم به كجا رفتم و در كدام ميدان تلخ ايستاده ام خودم را در تجلي تنهايي خود يافته ام يا منهاي ديگري در ميان اين من به دنيا آمده من چه بودم از كجا و به كجا!

انسان تنها دارائي تلخش گاهي داشتن خود است كه اگر آن را نداشت چه بسا از لذت خود فريبي رها بود تعريف تلخ تر همان كه من انديشه ميكنم و از اين راه به خود واقعي به خود خود و گاهي بي خود ميشوم از خودي كه هرگز نيست و يا هست من نميبينمش يا .......

به گمان من انسان تلفيقي است از خواستن و نخواستن از ترسيدن و نترسيدن از وحشت آينده وحشت گذشته و انسان هرگز در لحظه و دم باقي مانده اش زنده نبود!

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

دعا لازم است....

سکوت برای نیست شدگان...

برای روزهای دور .....

گاهی تقدیر یک خداحافظی ساده است

 

تکراری از آن گذشته و حرف های حرف!

786

خیانت به واپسین کلمه های عاشقانه مرگ و عبور از خود به لایتناهی روزگار !

گاهی همه چیز دست به دست هم داده و ما را از امتداد راهها باز خواهند داشت دنیا سرنگون کلمه های ماست جهان ما از پس نخواستن ها مملو اشک بود اما در منتهای آن روز قبل از آن شب همه چیز پایان یافته بود اما باورش برای انسان هرگز باور نبود و باور نخواهد هم بود!

عمق جمله های گفته شده جز از راه تعمق در درون برای انسان قابل درک نیست باشد که روزگار از بازی بزرگش دست بشورد و از ترکیب های تلخ خودش با خودش رها بوده باشد . روزگار گاهی از متن های گذشته رها شده است و آینده در آینده بی گذشته خلاصه میشود نگاه به گذشته مرگ است آینده و حال درگیر آینده!

تقدیم به آنانکه جان مطلب را گرفته اند.

پ.ن:

دعا لازم است

سکوت برای نیست شدگان...

تلخی این روزها شیرین تر از شیرینی گذشته!

 

 

برگی از گذشت زمان!!!

786

وقتي آمدن نشانه هاي بودن را رغم ميزد ترس تنهائي تبديل به حس زيبائي بود كه كه در آن بازهم تنهائي لذت بخش دقيقه ها شد!  جنس اين تنها بودن با آن تنها بودن تفاوت فراوان دارد اين كجا و آن كجا اينجا تو غرق ديدن بودي لبريز اشكها از سر شوق بودي آنجا تو از نديدن لبريز شوق اين اشتياق وجه مشترك ديدن و نديدن است اين نمايه حضور دوست است گرچه گاهي هست و گاهي نيست!

يك جمله اي بود كه ميگفت مارگزيده از ريسمان سياه و سفيد ميترسد !

به عمق موضوع كه فكر ميكني خيلي ساده است اما سادگي حاصل يك فكر بود كه چه بسا اين روزها ارتباط ما پيچيدگي خاص خودش را دارد اين به اين معناست كه دوست با بودن و نبودنها به دنبال چه خواهد گشت ترس من از نبود ايمان نيست كه چه بسا من در پرتو ايمان به خالق انسان لبريز دوست داشتن بودم اين يك ماجرائي بود بين من و هاتف كه سالهاست با ما بازي هاي فراوان دارد! ترس ها نشانه نبود ايمان است اما ترسي كه ريشه اش نبود ايمان بود ديگر رنگ ندارد ترس من از ترس نبودن ريشه يافته اگر گاهي بودن و گاه نبودن ملاك عمل است من سالهاست كه با نبودن خو گرفته ام و خلوت تنهائي من كه در پس آن كلمه ها شكل گرفت از هزاران وصل و اشتياق بالاتر است در آن موقف من با صاحب انسان در جدال معرفت بودم نه خود  انسان من براي تنهائي نبود كه اشك ريختم از ترس نبودن نبود كه گريستم من از اشتياقم از آن حس زيباي خود در شوق ديدار دوست اشك ميريختم تنهائي هايم آنقدر معنوي بود كه احساس تنهائي من با بستن چشمها و گشون آن از نگاه ياران سيراب سيراب ميشد اين ها دروغ نيست و هيچ كس قدرت نفي آن را ندارد و نخواهد داشت كه من در پرتو آن سوي پرده ها چه بسا سفرهائي رفتم كه برايش هيچگاه پاسخي نيست و گفتنش دليل بر خنديدن است از جانب ديگران چرا كه فهميدن حقيقت ايام كار آساني نيست درك واقعي همه چيز در سكوت تو ريشه دارد هرگاه ساكت شدي ميشنوي ميبيني اينها همان تجربه معنوي است كه از حاصل يك كلمه كوچك چون دوست داشتن بيرون جهيده

 پ.ن:

دعا لازم است

سکوت برای نیست شدگان...

 

از محمد علی بودن تا علی شدن گاهی همه چیز یک حادثه نیست!

786

علی بودن یا محمد علی بودن!

گاهی هیچ کدام مهم نیست بهترین واژه ها فقط خود بودن است آنچه ا علی باقی است...

علی اول علی بود بعد از سالها دوباره محمد علی شد و از علی بودن خودش خارج شد سپس بار دیگر محمد علی شد تا علی بودنش راحت و آرامش محمد علی واقعی بوده باشد!

محمد علی نیز اول علی بود بعد از سالها دوباره محمد علی شد تا از محمد علی بودن خودش خارج شد سپس بار دیگر علی شد تا محمد علی بودنش راحت و آرامش علی واقعی نبوده باشد!

داستان عجیبی است گذشتگان با خود دارند این اندازه باید دانست که علی یا محمد علی هیچ کدام برای انسان خودش نخواهد شد اما این علی و محمد علی آنچنان جنگ ها به راه انداخته است که هیچکس زمانی فکرش را نمیکرده اول علی بودن سپس محمد علی شدن بهت انسانها را به ارمغان داشت این علی بودن و نبودن محمد علی بودن و گاهی محمد خالی بودن آه چه کسی میداند این میانه چه خبر است  از این بودن و نبودن استخوانهای آنها در حال پوسیدن است روح بزرگشان در تجلی حضور در پیشگاه معبودی هستند که هر کدام را به تفکیک انسان آفرید این محمد بودن علی بودن و محمد علی شدن هر کدام را آنچنان آزار داد که اینک زمان به وراثت لحظه ها رسیده انسان وارث میراث گذشتگان خود بود اگر فقط و فقط میشد بداند که تاریخ چگونه یک علی ساده را محمد علی و محمد علی ساده را علی و محمد و......

تقدیم به آنانکه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

تلخ است همه چیز

دعا لازم است

تنهایی تنهایی

دوست دل تنگه

 

نگاهی گذرا به رابطه ای تلخ اما ...!

786

رابطه مادر و فرزند مدتی رسمی و بدور از نزاع بود اما مادرش که از گوته شنیده بود او مردی بزرگ خواهد شد با انداختن او از پله‌ها به رابطه مادر و فرزندی پایان داد.(1)

اینک زمان برای نرفتن نخواستن و تدریس خصوصی با خود این آغازی است بر یک اعتراض بر انسانهائی که خیلی ها آنها را کوچک میدانند!

به راحتی دروغ میگویم به آسانی در تحریف حقیقت کار کشته ایم این چه زندانی است که از حضور خود ساخته ایم این انسان چگونه در هراس خودش بود چرا از تنهائی افراط گونه اش لذت نگاه را استخراخ کرد چگونه شد که از تماشا لذت برد و از آنچه خودش در پهنای زنده بودنش شنیده بود غافل ماند !انسان به تعبیر آن بزرگ دشواری وظیفه بود و این دشوار گونه زیستن ما را با خود میبرد و به تنگ خواهم آمد از این زندان از تعهدی که نامش زنده بودن است از فریاد هائی که هرگز به گوش نرسید از سکوت تلخش از انتقاد های بزرگش از نیش زبان تلخش از آنچه خودش به آن میگفت وظیفه حالا کجاست آن وظیفه کجاست تا از این تنهائی مفرط از سکوت شبهای تلخ از تنها ماندن در ازدحام از چیزهایی که دوست داری اما نیست از لذت داشتنش در اوج نبودن از اینکه نام خودش را گذاشته زندگی و روند کوته بینی ما ها ما کجاییم من کجا هستم من در سکوت بلندای آن ساختمان در گوشه تنهائی خودم با خودم ترد شده از اجتماع بزرگ و خاموش در آن هیاهو مثل روزهایی که زبان نداشتم !دنیا با خاموش بودن خط ها به پایان نمیرسد ارتباط ها از آنجا آغاز دارد که قلب ها میخواهند آنچه مسلم است یک دوست داشتن ساده زندگی را متحول میکند و کرده؛ زنده بودن را باید بیدار بود زندگی لحظه هائی است که از شوق نبودنش بودنش را خواستیم و آنچه در تجلی شب های پرواز گونه اتفاق افتاد روزهایی را رغم زد که از شدت بودنش از آنچه حضور نورانی اش نام داشت متنعم بودیم و بود.

در من یک تفکر بسیار قوی ریشه دارد من به مانند آنچه در اول کلام آمد به آنچه انسان نام دارد ......

تقئدیم به آنانکه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

دعا لازم است.

سکوت برای نیست شدگان.

این روزها تهوع آورند!

زندان بزرگی است زندگی!

سکوت ..

1.بخشی از زندگی نامه آرتور شوپنهاور

برشی از یک درد که این روزها.....

۷۸۶

انزجار از لحظه هائی که نامش زندگی نیست زنده بودن است!

دنیا این روزها اشک ها را روان میکند دیده ها از تنهائی افراط گونه از اینکه آمده بود بماند اما رفتن را به او تحمیل کردند! این روزهاذهن من آشفته بودن است مثل روزهائی که درد نبودن میکشید انزجار از تمام لحظه هائی که دارد مرا به خاطر خودش به خاطر خودخواهی های کودکانه می بلعد تامن فقط برای او بوده باشم و دیگر بودن من در بود دیگران خلاصه نبوده باشد. دنیایم رنگ تیره دارد دنیای من تیره نیست این تیرگی از رشد انسانهای نا انسانی است که از حرکات های آنان به تنگ که نه به جنگ آمده ام ،حرف زدن از آزادگی از انسان بودن از تب کردن برای انسان آنقدر راحت بود که به همان سادگی راه را به بیراهه رفتیم! شب ها من نمیتوانم روزها هم از شدت انسان نبودن دیگران نمیتوانم گاهی زندگی همه اش نتوانستن می شود اگر تو فقط خودت را ببینی ،تحمل کردن با تحمیل نسل جدید بودن منافات بزرگی دارد نام نیک از انسان ها باقی خواهد ماند مثل روزهائی که با هم بودیم نه بر هم !دنیا رنگ های عجیبی دارد زردش از تنفر آبی اش آرامش نمیدانم رنگ این انسانهای متظاهر چیست به واقع گاهی گیج میشوم که آیا انسانی هم در آن گوشه دنیا وجود دارد.....

این روزها زندگی همه اش در زمره متن هائی است با جنس لید تاریخی و تاریخ ما همه اش باقی خواهد ماند تا انسانها بدانند که رسم انسان بودن از انسان نما بودن جداست کاش فقط و فقط انصاف را عمل کرده باشیم و کاش داوری در کار نبوده باشد که ...

تقدیم به آنانکه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

دعا برای نیست شدگان

یاد بهروز افتاده بودیم!

این رسم بیهوده را

دعا لازم است

سکوت برای تسلی دل

اشک ها جاری درون ها...

دل تنگه دوست

انسان در برابر انسان گاهی لحظه رفتن زود میرسد!

786

لحظه هائي هست كه انسان از شدت زنده بودن به ديدار معبود ميشتابد مثل آن انسان كه از ترس درد هايش هر روز خواست كه مرگ ! اين مائده تلخ و شيرين را بچشد تا كلام آسودگي خاطر از زبان ها جاري شده باشد كه فلاني بارش را بست و رفت و اين سر آغاز تحمل دردهائي است از انسانهاي به تعبيري مرده و به تعبيري زنده! انسان گر چه زنده باشد اما گاهي سالهاست كه از مرگش گذشته!

تحمل درد انسان از انسان و تحمل توان انسان بودن در برابر انسان نبودن مبارزه تلخ با حقيقت با ضربان قلب ها بده و بستان تلخي چون عالم افيون و زندگي براي ترك و ترك براي زندگي انسان قرن حاضر كه از بيست متري بيرون خزيده انسان مرده سالهاي گذشته بود كه كسي مرگش را باور نداشت اما خودش باور داشت كه مرگ اين مائده تلخ شيرين در نزديك ترين لحظه ها برايش اتفاق خواهد افتاد !

سهم ما از مرگ ديگران اول افسوس و سپس ابراز همدردي با بازماندگان انسان مرده را چه كسي ياراي درك كردن دارد انسان مرده مگر درك احتياج دارد آيا به من به ما به انسانهاي ديگر انديشه ميكند آيا او نيز عاطفه هاي پوشالين انسان ها را لمس ميكند آيا او هم از تكرار تلخ عادت ها به انتها مي رسد هزاران سوال هست كه جز لحظه مرگ هرگز پاسخي برايش نيست!

انسانها مرگ را دوست ندارند زيرا از آن ميترسند و اين نبود ايمان را به رخ ميكشد......

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

از تکرار باید گریخت

ذهن دشمن اندیشه های ناب!

محبت اندازه دارد!

دعا برای نیست شده گان!

سکوت برای ......

روز پدر بسیار بسیار......

خواب های بیدار برای ما..مرگ اندیشه !

786

روزی که از خواب های غفلت بیدار خواهند شد همه جای بیداری را نابینائی در خود فرو خواهد برد تصمیم گرفتن برای دیگران مرگ افکار آنهاست محدود کرن بیگانگان و تحمل دردی که انسان ها به ظاهر از دیگران خیالی خواهند کشید من نمیخواهم که افکارم در پی یک اندیشه پوسیده مرگ خود را به تماشا بنشیند ....

خیلی ها برای دیگران تصمیم میگیرند و غافل هستند از این که هر انسان برای خودش قوه ادراکی دارد و منطق و هزاران راه برای پیدا کردن اصل خویش که بنا بر هر دلیل خیلی ها دوست ندارند که تو آن را داشته باشی! روش برادران روش پدران در گور خوابیده بود روشی مملو از ترس و تنهائی درد داشتن ! چنان انسان هایی از انسان یک فقیر بی چیز یک ترسای تنها خواهد ساخت انسان آزاد است اما آزادی هم در بلاد سنتی تعریف دارد آزادی یعنی محدود بودن در تفکر دیگران یعنی از اینکه کسی برایت تصمیم بگیرد هراس نداشته باشی انسان ها همواره در تلاش هستند رو به جلو حرکت کنند دوست دارند هر تومانشان هزاران تومان بوده باشد اما چه کسی دلش از داشتن یک حس خوب در برابر هزاران هزار تومان غفلت خواهد ورزید تومان ها ابزار های زندگی بهتر هستند خوشبختی انسان در قدرت و توانائی اوست برای کار آفرین بود از شدت نترسیدن به موفقیت رسیدن از اینکه اشتباه را تکرا نکند حال خوب داشته باشد نه اینکه محدود باشد به تفکر سنتی و تلخ که از منطقه 1 به منطقه دو برود و خوشحال باشد از اینکه داشته اش اگر چه کمتر شده اما حجم داشته اش بزرگ بوده باشد ! روزی که آن پدر پسرانش را صدا کرد تا از با هم بودن برایشان مثالی بیاورد به گمان من انسان به این برهه از دانستن خود نرسیده بود اگر آن پدر حالا بود به اعتقاد تلخ من تمام دارائی اش را قبل از آن که خیلی دیر بشود و نتواند در انتهای عمر از آن لذت ببرد در میان عزیزانش تقسیم خواهد کرد تا هر کس از قدرت و توانائی خودش و ابزار هائی که در زندگی خود پیدا کرده است به یک بیداری رسیده باشد مرگ انسان در تفکر و خزینه پادشاهی است که انسان ها خزینه ها را مثل شاهان باز میکنند و درهم درهم برای همه خرج میکنند ! درد ها از خوابیدن انسانهائی است که خود را بیدار تر از هر بیداری میدانند و این یک نمونه از هزاران نمونه تلخی است که انسان ها از نگفتن و داشتن آن در رنج بزرگ به سر خواهند برد ...انسان بدون داشتن قدرت ریسک و توانائی خود را سنجیدن مثل یک مرداب خواهد بود که گلهای زیبائی دارد اما جانش جان مرده ای خواهد بود....

تقدیم به آنانکه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

زمانی که خلاف نظر ها حرف میزنی تو محکومی!

دعا لازم است.

سکوت برای نیست شدگان...

من نمیخواهم تعریف ساده که نمیفهمند....

 

وقتی از خود میگذریم و میخواهیم گر چه نمیخواهند!

786

برای انسان لحظه هائی وجود دارد که باید از خودش هم بگریزد و به چیزی پناه بیاورد نیروی برای از میان برداشتن حقیقت!

در انبوه حادثه های روزگار دل بستگی وابستگی و هزاران بیراه دیگر افراط در خواستن و نتوانستن خواستن و دیدگاه انسانی حیوانی انسان و مرگ عاطفی در برابر چشم های باز مثل چشیدن طعم مرگ اما زنده بودن! برای انسان عاطفه گاهی رنگ نیرنگ میگیرد برای انسان گاهی مرگ خود عاطفه میشود برای انسان گاهی لذت ها طعم عطش را چشیدن مثل پرواز بر فراز جسم خود و رهائی از قید کلمه ها از دوست داشتن گرفته تا دوست نداشتن ! فاصله من تا ما فاصله کهکشانی این خواستن تجربه هائی آفریده به بزرگی ایجاد هراس از آینده دخالت نا به جا پرورش ماهی دودی ! ساختن شبکه های اجتماعی پرواز از طبقه سوم ساختمان با آوج زندگی و ترس از تنها ماندن در انتهای طبقه اتاق کناری و مرگ در حیات بهار خواب ساختمان لذت دارد اما !

گاهی انسان از بردن لذت هراس وجودش را میگیرد و برای گسستن لذت و ایجاد وابستگی به خود از ارتباط های میگذرد تا تنها باشد با تنهائی خودش لذت که نه گاهی انسان به دنبال آزادی میگردد که رنگ داشتن خودش در کنار داشته دیگران تکوین و ایجاد حس زیبائی به نام دوست داشتن تکرار ادوار داوری و لبریز کلمه هائی بودن مثل عزیزم،عشقم،عمرم ،نفس،عسل و.........

بارها و بارها لذت جنون آمیز تنهائی را میچشند و از حضور در تسلی قلوب بودن در کنار بودن و ایجاد احساس های زیبا گاهی انسان از دوست داشتن دیگران از داشتن دوست دیگران هم در هراس به سر می برد و ......

انسان گاهی طعم تلخ قهوه ای است که از شدت تلخی ایام باید نوشیدش و به مانند جمله عمیق آن کتاب برخورد نمود که تور برای ماهیگیری است ماهی را بگیر و تور را رها کن....

تقدیم به آنانکه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

دعا برای نیست شدگان

لحظه های آخر انسانی دیگر....

دعا لازم است

این روزها دنیا ناسازگاران را سازگارا نمی خواهد!

قبرستان تا بیمارستان حسی عجیب!

سکوت لازم است

حسی کوتاه از یک انتظار ساده که گفت می آید اما نیامد!

786

گاهی انتظار میکشد و گاه انتظار تو را ! چشم ها به راه است و دیدگان به دنبال حضور دوست این تنها یک درد کوچک بود از حدیث مفصل تری به نام انتظار که هر چه آن را میکشی دردهایت بیشتر از گذشته و لمس ثانیه ها برایت زجر آور تر خواهد بود ! گاهی بدون لذت زنده بودن بهتر از زنده بودن برای داشتن لذت است چرا که اگر خود بی لذتی هم تو را از میان نبرد اصل انتظار مثل خوره بر جانت خواهد افتاد و تو را نابود نکند ناکارت خواهد کرد تمام لحظه هایت بوی غم میگیرد بوی نم مثل روان نشدن اشک ها از دیدگان مثل ترس از تنهائی و حضور در ساعتهائی که میتوانست در کنارش با یادش با نگاهش با جانش همه اینها متعلق به اوست و من نظاره گر این درد بدون اشتراک هستم منتظر بودن گاهی تلخ که هست هیچ تلختر هم خواهدت کرد مثل نسکافه تلخی که برای از میان بردن تلخی زندگی گاهی سر میکشم استکان مملو از تلخی آن شیرن در برابر تلخی هایم تا لذت تلخ بودنش مرا از تلخی انتظار از تلخی این ساعتهای پوچ که مثل خوره جانم را میستاند مثل یک قوری مملو از آب که میجوشد و هزاران هزار بار قل میزند اما همان آب هم که میجوشد برای بهار لذت تر بودن می آفریند بهار ما زمستان بود که آغازش آنقدر شیرین بود که از یادمان نمیرود که اگر از یاد برده بودیم حالا منتظر نبودیم بلکه ما هم از جلگه انسانهای خودخواه خود محور خود پرست و هزاران لقب و نشان دیگر بی آنکه حتی لحظه ای از غفلت ساعتها گذشتن را توانسته باشیم! در یک جمله ساده دلم تنگ است همین و دیگر هیچ!

تقدیم به آنانکه جان مطلب را گرفته اند!

پ.ن:

سال نو نیز هم مبارک است!

دعا لازم است

سکوت برای نیست شدگان!

دغدغه ها گاهی حضور است...

گاهی فقط خود را میبیند و گاه دگر باز هم خود را...

دلتنگه دوست در سال جدید

تفسیری از لحظه های نبودن یک نفر!

786

صداي اشك ها روان گشت و انسان در تصادم آرا ماندن خود و تقدير انسانيت گم گشت و باور كلمه بزرگي چون مرگ برايش گنگ بود ....

به راستي كه مرگ اتفاق افتاده اين روزها غرق ماتم خواهيم بود در فراق انساني ديگر از جنس گذشته و متعلق به دنيائي در وراء ما جائي كه هنوز درت ها در كشف حقيقتش مبهوت مات بودن خويش هستند! صداي اشك به گوش ميرسد و لحظه هاي انسانها در ماتم ها شروع ميشود انجا انساني پر گشوده و ما را در ميا هجمه تنهائي در ماتم از دست دادن خودش قرار داده اينجا تنهائي هايمان رنگ شب دارد مثل روزي كه به دنيا آمديم همه خوشحال بودند ما گريستيم و روزي كه مي روميم ما ميخنديم و همه ميگريند ! زندگي يك فرصت است اگر از آن استفاده كرده باشي تا ابد باقي ميماني و اگر نه كه تو در لحظه هاي حيات خود نيز به رحمت ايزدي پيوست خواهي شد ! صداي اشك هايش مرا منقلب ميكند طاقت شنيدن ندارم باور مرگ براي انساني كه ايمانش ضعيف است بسيار تلخ مينمايد دنيا دنياي ماندن نبوده و نخواهد بود همه بايد برويم كه ماندن مان ما را در ماتم فرو خواهد برد دست و پا گير خواهيم بود و درد مان تنها براي خودمن نخواهد بود براي ديگران بيشتر از خودمان رنج خواهيم ساخت! درد من دانستن بود درد ما در واقع گاهي ندانستن است پذيرفتنن زندگي بعد از مردگان براي انساني كه به دنياي ديگر اعتقاد ندارد بسيار سخت است اما چه كسي ميداند كه پشت لحظه هاي مرگ يك انسان چه شيريني نهفته است كه هاتف بازي هاي بزرگي با انسانها دارد گاهي براي گاهي زندگي ميكند و گاهي لحظه ها مملو حضور است به ياد مرگ كه مي افتم از خواهد رسيد كاش لحظه اي كه من آن را آغاز ميكنم ........

تقديم به انانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

سکوت لازم است!

دعا گاهی مائده می آفریند!

مرگ را دیدن سخت تر از مردن!

دل تنگی عجیبی دارد نبودن!

گاهی فقط باید گریست!

 

حس تلخی از انتهای اتاق زمانه ما!

786

باران حقيقت طبعش خلاف نيست!

تنهائي انسان را از شعف زندگي هااز افراط لحظه ها از خيلي بيشتر از بودنها درد نبودنش و تحمل يك چيز آنهم فردائي كه قرار است از شدت شهوت آلود هرزگي چشمها بكاهد تا نبيند و نديدن دليل آن باشد كه از شدت ترك گناه خود گناه كرده باشد، در افراط در غرق شدن در لذت او و او و غفلت از دنيائي كه حالا ديگر سرآب نيست كه خود چشمه بيناي آب آلوده است و من ماندن را در تنگ چشمي و خواب قبل از مرگ كه وعده حق است ايستاده ام! براي معصوميت خودم كه در لا به لاي تبرج انسانها و من غرق يك نگاه كه عميق است هستم  جا مانده و ماندن را ماندن تلقي نميكنم .ترس هايم از جنس تنهائي مطلقي است كه در كلاس زندگي در انتهاي اتاقي تاريك من مي باشد و كتاب هائي كه آنقدر دوست دارمشان از خودم هم قايمشان كرده باشم و من باشم و صداي ترسناك مرگ كه حالا حالا دارم دركش ميكنم ! دوست دارم تا نشئه لذت تاريكي باشم تا روشنائي را لمس كنم و در غفلت يك نگاه هرزه آلود بوده باشم درك ها درك هاي تلخي است از تنها ماندن در اين شب ها....

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

گاهی گاهی گاهی آرزو میشود!

سکوت برای نیست شدگان..

دعا لازم است

دنیای متن تاریک است اما روشن!

تلخ است زمان خود را در بی زمانی پیمودن!

همه چیز

یک سکوت ساده بود

حسی از یک کلمه اما احساسات تلخ!

786

برايم روزهائي وجود داردكه در جمله هائي قديمي تامل كنم و به اين بينديشم كه چگونه بهشت زير پاي مادران بود!!!!!!!

درك من شايد به اندازه پدر بودن و يا مادر بودن نبوده باشد اما من از نگاه خودم به جرياني خواهم رسيد كه گوئي شكاف حاصل از آن رنگ ما خواهد بود با ما و يك چيز يك كلمه كه برايمان آنقدر بزرگ است كه بهشت نديده شده را زير پاهايش بدانيم! و برقرار باشيم در امتداد راهي كه در آن فقط و فقط انسانها تفاوت پيدا نميكنند و ما همواره در پس ابري فرو ميماند كه نامش مادر است اما گاهي مادر بودن هيچ مسئوليتي به بار نداشته و نخواهد داشت گاهي اول بايد انسان بود كه اگر اين نباشي مادري خواهي بود زبان محور و زود باور كه جمله ها اين است گاهي درد من بودن يك حس عجيب است به انساني كه تمام زندگي من گاهي اوست و گاه همه چيز برايم رنگ يك كلمه است دروغ!برايم محبت درد عاطفه تنهائي رنج ترس وحشت و هزاران چيز ديگر مفهومي جز اين ندارد كه انسان در وهله اول براي خودش زنده است سپس براي ديگري گاهي ادعا ميشود كه من براي تو زنده ام و گاه اين هم دروغ پشت همان دروغ هاي قديمي مثل باوري كه به بودن پدر داشتيم به بودن كوهي استوار از تحمل درد هايمان كه او پر كشيد و رفت و ما را در ميان هزاران گرگ تشنه تنها گذاشت تا بوي رنج را در لحظه لحظه هايمان لمس كنيم تنهائي مان رنگ شب است مطلق و بي همتا گاهي من تنها نيستم كه همه چيز در تجلي ذهن من رنگ ميابد!

تقدیم به آنانکه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

گاهی من فقط اعتراض دارم...

گاهی نیز هم من فقط اعتقاد دارم....

گاهی و گاهی.............

این روزها رنج عجیبی دارد زندگی!

دوست دل تنگه!

دعا لازم است..

سکوت برای نیست شدگان

حسی در انتهای آن اتاق که نقطه اتصال ماست با درون!

786

باران حقيقت طبعش خلاف نيست!

تنهائي انسان را از شعف زندگي هااز افراط لحظه ها از خيلي بيشتر از بودنها درد نبودنش و تحمل يك چيز آنهم فردائي كه قرار است از شدت شهوت آلود هرزگي چشمها بكاهد تا نبيند و نديدن دليل آن باشد كه از شدت ترك گناه خود گناه كرده باشد در افراط در غرق شدن در لذت او و او و غفلت از دنيائي كه حالا ديگر سرآب نيست كه خود چشمه بيناي آب آلوده است و من ماندن را در تنگ چشمي و خواب قبل از مرگ كه وعده حق است ايستاده ام! .براي معصوميت خودم كه در لا به لاي تبرج انسانها و من غرق يك نگاه كه عميق است هستم مانده و ماندن را ماندن تلقي نميكنم .ترس هايم از جنس تنهائي مطلقي است كه در كلاس زندگي در انتهاي اتاقي تاريك من باشد و كتاب هائي كه آنقدر دوست دارمشان از خودم هم قايمشان كرده باشم و من باشم و صداي ترسناك مرگ كه حالا حالا دارم دركش ميكنم ! دوست دارم تا نشئه لذت تاريكي باشم تا روشنائي را لمس كنم و در غفلت يك نگاه هرزه آلود بوده باشم درك ها درك هاي تلخي است از تنها ماندن در اين شب ها....

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند.

پ.ن:

برای همیشه گاهی دلم تنگ میشود!

تخیلات دوران کودکی ام رنگ میگیرند...

دعا لازم است

انسانی غرور کورش کرده!

سکوت برای نیست شدگان...

دوست .........آه چه ها میبینم!

 

ایمان و ترس رابطه در رابطه ها !

786

نگاهها كه در عمق خيابان ها گرفتار صداها ميشود انسان تحمل دردهايش به پايان ميرسد!

ايمان داشتن به آمدن با انتظار كشيدن آمدنش تفاوت دارد و اين به آن صورت خواهد بود كه انتظار دردت را هزاران برابر ميكند در كوچه  ها در قاب عكس ها در تصوير هاي پوشالي در تصورت از انسانهائي كه پشت به تو اند و هزاران نگاه در قالب انتظار كه از انسان رنجوري بيش نساخته و دردهايش را بيشتر از گذشته بدتر از هميشه و ذلت بخش از نظر محتوا و دردي نهفته در اعماق چشم ها از لحظه اي كه اشك ها روان آمدن بود و تجسم بودنش در كنارت در لغزشي كه از بستر هاي پشت درها به وجود خواهد آمد تو درد ميكشي اما آن سوي شهر و شايد آن سوي عالمي كه در تصور توست او دارد لذت دنياي خودش را ميچشد و انتظار تو ادامه راه اوست براي ترك گفتن تو نبودن خود را به تو به بودن تو تحميل كردن كه همواره انسان در تحمل لحظه هاي خود گرفتار اين است كه من منتظر ديدنش خواهم شد و با ديدنش خودم را لبريز جنوني خواهم كرد كه ميدانم در همان بار اول در نگاهي كه در هم خلاصه خواهد شد شكسته شده و به باد فنا بادي كه توانست تخت بلقيس را آماده سازد خواهم داد تا بادهم فقط در تظاهر بوده باشد و من از درون در تلخي بي محتوائي خودم غرق كلمه انتظار بوده باشم انتظار و تلخي هايش....

و اما ايمان داشتن وقتي ايمان هست ترسهايم نيست وقتي يقين من از راه ايمان من است من خوشحالم گرچه نميبينمش نخواهم ديدش و ديده نخواهد شد اما من خوشحال هستم از آنكه خودم را در يقين حاصل از ايمان غرق ديده باشم و لذت ببرم از ثانيه هائي كه در تجسم عشق در تنيده شدن در اجسام و بردن لذت كه گاهي ايمان خود لذت بوده و خواهد بود هر گز وصلي در كار نيست و اين همان راه بي كران انتظار را ايمان داشتن است و من ايمان دارم كه روزي جسمها در جسمها تنيده خواهد شد و انسان متنعم لذت بزرگ خواهد شد كه گاهي همه چيز يك روياي وحشتناك نيز هم هست و من ايمان خواهم داشت....

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

دعا لازم است...

این روزها ساکتم!

سکوت برای نیست شدگان..

از تنعم دیدار بازگشتن همانا و درد متلاشی شدن همان!

سکوت...

 

یک حس از ادب و بی ادبان چه برداشتی خواهم کرد!

786

و سياهي دنياي اين روزها!

حسي ديوار گونه و بي نظاره وجود از يك حركت در محتوا زيبا و در ماجرا زشت اين نقطه ابتذال انسانهاست اگر چه خيلي هم بتوانند ايستادگي كنند لحظه اي ديگر هيچ جز مقصود در اذهنشان رقم نخواهد خورد .

شايد گربه ها كه دستشان به گوشت نرسيد ..........

لحظه ها مملو از شهوت دقيقه ها ميباشد يعني اول سپردن دل بي انتهاست و اينك آغاز يك ارتباط تگاتنگ و لبريز جنون شدن از تن ها از لذت جان گونه زندگي و آنگاه كه تن در تن تنيده و انسان سخن حق را نشنيد! چه كسي ميداند كه تن چگونه تو را به ذلت تن ميدهد چگونه احتياج از تو هيولا ميسازد از تو ديو ميسازد و احتياج همچنان به راه خود ادامه داده و ميدهدد شب از انكار رابطه ها ميگويند صبح ها اما در تلاطم لذت ميپيچند تا از لذت بزرگي چون تنيده شدن متنعم بوده باشند و از اين گناه بزرگ دگر حرفي نباشد گناهي به بزرگي ديشب به كوچكي ظهر و اينك زمان آبستن تناول تن بود از تن و فرار را بر قرار ترجيح دادن ! انساني بر سر سجاده خود ناله هائي سر داد از اين كه كمربندش در كمرش لغزيد و تن به ذلت لذت بخشيد و او همواره در برابر معبود در گير اين است كه آيا كارش زشت بود يا زيبا گناه بود يا بي گناهي و هرگز از اين هراس نداشت كه تن ديگران در تن ديگرانش پيچيده باشد و همه چيز با سجده اي بر سجاده و لبريز ندامت شدن حل شد و روزي ديگر آغاز ميشود براي انساني كه خداوند رهايش نكرده چرا كه انسان هاي ضعيف تر نياز به كمك دارند قوي ها كه قوي هستند !

و در آن سوي شهر انسان ديگر درگير اين است كه چگونه ذلت اين لذت را از وجودش پاك كرده باشد و از اين كه تن به اين ذلت بخشيده از خود گريخته است و اينك زمان استغفار دقيقه هايش فرا رسيده و او در اين هيا هو به دنبال چيست كسي آگاه نيست و دامن عصمت گونه اش از آن لذت حالا در برابر خود بيشتر به بي تقوائي محكوم است اگر ذره اي در وجودش ايمان نهفته باشد و لبريز جنون آن دقيقه هائي است كه از زحمت در زحمت و از رحمت بهشت گونه انساني ديگر داشت لذت ميبرد و ذلت داشت از خانه شان ....

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

جمله ها گنگ است برای فکرکردن....

دعا لازم است

سکوت برای نیست شدگان

گاهی نگاهی...

دوست کجاست !

حس عجیبی از مرگ و اضطراب!

786

سالها پيش در كتاب ها ميخوانديم آن مرد آمد ! آن مرد در باران آمد!   و.......

ساليان درازي زمان لازم است تا به ماهيت بارش باران پي ببري اشك آسمان و لمس زمين از آرزوهاي ديرينه ابرهاي تيره گون آسمان بود تا زماني كه لحظه موعود بوسيدن خاك فرا رسيد همه چيز از ياد هامان پر كشيد و رفت.  زمان در خاموشي لحظه هائي كه در گوشه اتاقك تنهائي لمس ميشود به كندي حركت ميكند و من در آستانه خروج روح از جسمم بارها تا بي نهايت لمس مرگ فرو رفته ام خيلي زمان لازم است تا درك شود چگونه در زندگي واقعي به يكباره مرگ اتفاق افتاده!  ذهن آبستن تنهائي ميشود و تن در سكوت مطلق تنهائي خود به خوابي عميق فرو ميرود  تا انسانها بيايند و تن را به گورستاني حمل كنند و اشكها را روان سازند اما چه كسي در تنهائي آن خانه مانده فقط آن روح بي نوا كه از جسم جدا گشته .

روزهاي بسياري از ترس نبودن است كه چشمانم بسته نميشود احساس ميكنم تا چشم ها بسته شوند من ديگر توانائي ديدن نخواهم داشت و  ميروم و به معبودي ميپيوندم كه از نظرهايم غايب بوده اما در تجلي سياهي آن سوي چشمهايم هر روز او را ديده ام!

اين روزها از نبودن اضطراب عجيبي دارم از اين كه چه خواهم شد به كجا خواهم رفت و در كدام موقف خواهم بود اضطراب دارم گاهي اين خود ترس است كه من آن را اضطراب مينامم و...

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

ترس ها...

لرزها....

دعا لازم است

سکوت برای نیست شدگان

برشی کوتاه از ذهن مشوش!

786

روزهاي آخر روزهاي شيرين ترين لحظه ها خواهد بود اگر هنوز اميدت به آينده به جائي در آن دور دست ها بوده باشد هنوز باور نبودن برايت آسان نخواهد بود انسان هر چه بزرگتر ميشود بيشتر ميخواهد و هر چه به جلو ميرود از اين كه گذشته را از كف داده !

مرگ با هر تنفس به ما نزديك تر ميشود و ما حكومت مرده خويش را در پرده كلمه هائي از جنس اشك در هم خواهيم آميخت تا مرگ انديشه ها را با كميت  نه كيفيت به پا برخواسته بدانيم تا همواره از اين قدرت خود را متنعم كنيم كه ما بيشتر خواهيم دانست ما بزرگترين داناي عالم هستيم و خودمان براي خودمان كسي خواهيم بود اينها توهمات ناشي از ميزهائي است كه انسانها در پشت آن از دنيا به دنيا اغفال شده و از لحظه هاي خودشان صحنه هائي را رقم ميزنند! گاهي محصور كلمه هائي هستيم كه از مبارزه با خواسته ها به هم ميبافيم و گاهي ما مبارزه ميكنيم تا با اين مبارزه خودمان را ثابت كنيم تكرار يك مسئله خاص حرف زدن از استبداد تلخ از مرگهائي كه براي خود رقم ميزنيم گاهي نيست شدن واقعي همين جا در كنار انسانها رقم ميخورد چرا كه مرگ نيست شدن است و انسان ها نيست كه ميشوند بايد در دنيائي پيدا شوند و گاهي هست شوند ! من به چشمم چه انسانهائي را ديده ام كه رفته اند و در دنيائي هوشيار شده اند كه هرگز وجود خارجي جز توهم نداشته و نخواهد داشت! رشته كلمه ها گاهي از انگشتان انسان هم سازگاري نيست و من از كجا به كجا آمدم از يك دلتنگي ساده براي كوه بزرگ زندگي ام تا شكايتي تلخ از دوستي كه دوستي را در داشتن و نداشتن خلاصه دارد در دوستي كه قيمت انسانها برايش فقط در اين خلاصه است كه چگونه بايد از او استفاده برد در دوستي هاي خاله خرسه كه همواره تو را به كام مرگ خواهد كشاند در دوستي تلخ من با گذشته و تكرار من ديگر با آينده لحظه هايم نفرين شده اين گذشته و آينده خواهند بود و من .....

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

گاهی جز خودم کسی نیست که درک کند مرا!

این روزها چه تنهائی بزرگی دارم ....

دلتنگ سالهای دورم گر چه!

دعا لازم است...

سکوت برای نیست شدگان !

و این است زندگی گاهی تلخ اما هرگز شیرینی..

دوست دل تنگه

وقتی دنیا محل زورگوئی بود!

786

دنياي زور گوئي ها دنياي تاريك شدن لحظه ها و تكرار ادوار تلخ نا داوري و لحظه هائي كه دوست داري از شدت حماقت ديگران تو خود نيز يك .....!

برايم ساعتهائي وجود دارد كه از شدت تنهائي نياز به سكوت مطلق دارم به سكوتي كه ناشي از يك چيز است خاموش شدن مغزم و استراحتي ابدي تا تعفن من براي هميشه خاموش شده باشد افكار من رنگ حماقت گرفته از بس كه انسانها خودشان را فريب داده اند و خودشان را فريب ديده ندانسته اند!

انسان قدرت دانش هائي است كه از ندانستن ديگرا ن سرچشمه ميگيرد از تكراري تلخ از نموداري كه ناشي از يك چيز است و آن قدرت تعلق است به تملق و ما داريم به اين مي انديشيم كه تملق زيباست يا تعلق من ايستاده ام ايستاده بهتر مي انديشم گاهي براي نشستن و تلف كردن وقتهايم بسيار بسيار دير ميشود !

حالت بهم ميخورد از احترامات پوشالي از اسم بردن هاي دروغين از بزرگ كردن خود و از كوچك دانستن ديگران از انساني كه تو را نردبان ترقي خود دانسته از آدمهائي كه ميگفتند ما انسانيت را فراموش نخواهيم كرد اما فراموش كردند از انسان انسان نمائي كه با تناول از سبد آتش خودش را به بالا بالا ها رسانده و آنقدر وحشتناك شده است كه هرگز قرار نيست در تنعم لحظه هاي زيبا خودش را با خودش تركيب كند و انسانها براي انسان نبودن خودشان دارند ميتلاشند! من ذهنم درگير ناچيز داشته اي است كه از دانستن و بخشيدن آن به دست آورده ام از اين كه هرگز به فكر فرار كردن نيستم ايستاده ام تا زمان خاموش شدنم را با اعتراض با گفتن حرفهايم به ظهور بنشانم تا كسي از من اين انسان خاموش شده انتظاري نداشته باشد تا من انسان بودن خودم را با لحظه هائي كه براي ديگران زيبائي مي آفريدم معاوضه نكرده و بر جاي خود با افكارم با آلام زيبائي كه دارم بمانم....

خسته ام از تكرارهاي خود از سكوت احمقانه خودم از اعتراض تاريك خودم از دوستي نا مبارك خودم از شيريني خنده هاي تلخ ديگران بر خودم و خودم ...

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

از تکرار اشتباهات....

دعا لازم است

سکوت برای نیست شدگان

محتاج یک لحظه فکر!

آمدن نیامدن تکراری و التهاب حاصل از افکار تلخ!

786

خسته ميشوي از اين تكرارها از اين آمدن نيامدن ها از دوست داشتن دوست نداشتن ها از تكراري پوچ از بيهودگي زندگي گاهي دنيا كوه بيستون است كه كندن آن فقط از فرهادي بر مي آيد كه هرگز وجود خارجي نداشته و از افسانه هاي ماست كه ماست.......

لحظه ها التهاب است از اين بيهودگي از برخواستن نشستن جارو را لمس كردن خردشدن انسانيت تكه تكه شدن ،گشنگي، بيداري ،خواب و هرگز از تكرار اين ادوار خسته نخواهي شد چرا كه تقدير اين كهنه دشمن انسانيت چنين رغم خورده كه تو بايد با يستي و ببيني تا ديدنت دليل بر آنچه تحول نام دارد باشد همه به دنبال يك تكه كاغذ هستيم تكه اي كه قرار است زندگي ها را متحول كند! اين من هنوز ايستاده ام در برابر تلخي افكار ديگران از تحجر از تناول تنهائي شام ناهار صبحانه از وارونگي اين چرخه به دنبال چه هستيم گاهي دلايل گفتني نيست آنها بايد لمس شوند تا تو و هر آنچه از توست آن را در رگهايت جاري ديده باشي اينجا ديگر من نيست ما نيست اينجا قانون را قانون جابه جا ميكند اينجا جيب ها مملوو از پولهاي حرامي است كه من و ما از خوردنش لذت ميبريم تا روزي از ذلت هايش متنعم باشيم و ما همچنان در آن چرخه خوش خط خال به دنبال آسايش هستيم با هزينه ديگران در دنيائي كه همه چيز بوي تعفن دارد از التهاب ثانيه ها از ايستادگي تلخ در برابر ندادن هزينه هاي شخصي تا خوردن تا سر حد مرگ از مال ديگران من نيستم جايز نيست گاهي بايد فدا شد و اين فدا شدن چيزي جز ايثار نيست كه همه آن را در سنگرهائي جستجو ميكنند كه دارد به تاريخ ميپوندد و شايد پيوسته اما ما همچنان آن را سر لوحه زندگي وارونه خود نموده ايم ! دنيا و انسان هرگز در برابر هم خم برابرو نياورده هرگز از ديدن خيلي از نامراديها به تنگ نيامده از خود نگريخته در خود عدول نكرد خروجي در كار نيست همه در جشن بزرگ زندگي گرفتار نبودن ها هستند اما همواره بودنشان يك سوال بزرگ است از كجا؟

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

 

پ.ن:

دعا لازم است..

آشفته ام از سکوت در حقم دریغ نکنید

برای نیست شدگان هم....

چه کسی پشت درختان است هیچ! نه همه آن پشت مخفی شده اند!

786

چه كسي پشت درختان است هيچ!

اعتراض ها از زماني آغاز شد كه در بند اسارت قرار گرفتيم و از ابراز تنهائي خود هرگز رنگ باختن را نيافتيم و اينك زمان آن رسيد تا از تعفن افكاري خود رها شويم تا با نوشتن از درد هاي بزرگ خودمان را بزرگتر كنيم تا با ديدن از گوشه ديوار نشستن جارو زدن و از خود بيخود شدن در شستن ظرفها از دم كردن چاي  تا كشيدن طي جارو زدن شنيدن حرفهاي تلخ توهين به شعور انسانيت به استهزاء گرفته شدن و گرفتن و هزاران حرف درد و هرزگاهي رنج حاصل از يك كلمه نميتوانم نفهمم! گاهي نفهميدن زيباست اما تلخ نيز هم هست يعني نميتوان هر كاري كرد اما فهميدن را نفهميد نميتوان از اين كه درد ميكشم ننويسم نميتوانم از كوچكي روح ها از تلخي انديشه ها از اين كه همه فقط به دنبال خود هستند خود و ديگر هيچ چيزي ننويسم اينك زمان درگير تجسس است همه به دنبال ساختن خود هستند حتي به قيمت فدا شدن ديگران حتي به قيمت مرگ حتي ....! درد ها آنقدر گاهي رنجت ميدهد كه استخوانهاي تو را از هم ميپاشاند تو تكه گوشتي ميشوي كه به حكم اجبار بايد تن دهي به زندگي يا نه وانمود كردن به اين كه بايد بود تا آنها فقط بدانند تو هستي و اين همان هست كه هست تلخ همچون قهوه اي تهي از شكر و تهي از شير ! من مائده هاي آفريده شده از مرگ را ديده بودم و ديده خواهم بود ،من مائده اي كه از زنده بودن ديگران آفريده شده را هم ديده ام ، من خيلي چيزها را ميبينم و خواهم ديد اما حرف زدن از اينها گاهي مرگ است و گاه ننگ اينك زمان من نيست من مجبورم به خواندن و دانستن كشف كردن حقيقت ها و پيروي كردن از آن كه گاهي حقيقت يك كلمه است نفهم و ندان و نخوان آنچه هست را بپذير چه تلخ است به اين فكر كن و نترس فكر كن كه فكر كردن گاهي نياز بزرگ ما است نه فهميدن!يا چه تفاوت دارد نفهميدن!

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

درد من گاهی همین است مجبورم ساکت باشم...

سکوت لازم است....

دعا برای آن عزیزان که مقهور طبیعت شده اند..

دعا برای نیست شدگان.....

دعا لازم است

پر شدن وقت نزدیکی به.......!

 ۷۸۶

انسان گاهی دشواری لحظه هائی است که با خود خلوت میکند!

در راه پر شدن ساعتهای اضافی گاهی همه چیز را فدا میکنند تا به تصمیم واحدی برسند و خود را به معبودی نزدیک کنند که سالهاست از آن دور هستند قلب ها تیره است تاریکی وجود همه شان را گرفته در خم ابروی غم بارشان بوی خنده پیچیده سجده ها شان از ریا از دورنگی رکوع ها از غرور است و خضوع بوی غم گرفته از تمسخر خود از خنده به دیگران است که زنده اند و در آن بیقوله کوچک در هم پیچیده اند و اینک زمان آبستن پر شدن است تا لحظه های تهی بودنش برسد !برای عده ای که به زندگیشان مرگ رنگ بخشیده زنده بودن همین است تهی از انسانیت خروج و عدول از تفکر و گاهی فقط لبخند به توهینی که به شعور ها میکنند به حرفهای گندی که از چهره های بسیار زیبا بیرون میریزد از تعفن از تردد بین هاتف و خود از تکرار نشستن و برخاستن ها که گاهی اول بلای جان آدمی همان ادعای خضوع است و خشوع که انسان لحظه های زیادی را از دست داده برای یافتن چیزی که خودش هم ندانسته چیست اما هیچ نیست!

تقدیم به آنانکه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

دعا لازم است..

سکوت برای نیست شدگان !

لذت بزرگ دعا برای آنانکه تو بیشتر از آنها بدت می آید!

 

حسی از روزهای پیش رو....

۷۸۶

پنجره اي رو به آفتاب اما ابري بر فراز آسمان درخشيد!چه ميگويم مگر ابر ها هم ميدرخشند ! در زمين من ابر ها رنگ خورشيدند و خورشيدها ابر اين نقطه ابتدا آزار دهنده بود اما اين روزها برايم رنگ بي تفاوتي دارد انساني براي انسان نبودن انسانيت ديگران را لكه دار ميكند! انسانها در جنگل ايام ميچرند كه انساني در آن بناي قديمي حضور ندارد همه شبيه بوزينگاني هستند كه رنگي يكسان دارند و افكار متمركز در متنبه كردن افكار عمومي اينجا كشور رنگهاي يك رنگي است گر چه درون همه رنگي در كار نيست درون تيره است تار است و ابتدا و انتها همه چيز يك چيز است بوي تعفن و بوي خون بوي سياهي قلب ها بوي وحشت از فردا من اما در آنجا چه ميكنم خودم هم نميدانم ساعتها به اين مي انديشم سهم من از روزگار چيست كه در چنين سالي از سنين شباب به آنجا قدم نهاده ام آيا من هم....

تقدیم به آنانکه جان مطلب را گرفته اند

 پ.ن:

سکوت لازم است...

دعا همواره لازم است...

گاهی باید جمله ها را زندگی کرد!

کوتاه از احساس

786

فرياد غم انگيز انساني براي انسان ديگر! سكوت بي محتواي انسان براي كسب ندانستن در انقضاي زمان آگاهي آنجا كه دانش آموختن برايت راه نيست يك بيراه خواهد بود!

نوشتن و پرداختن به اين واژه غم انگيز ترس دارد از امتداد راههائي بايد گفت كه رفتنش دليل بر نرفتن است و ايستادن همان نشستن . جمله ها سنگين است براي نفهميدن كه گاهي نفهميدن جان مطلب است براي انسان و اينك زمان آبستن تغير بزرگ خود است و من با من درگير من ديگر در تولد يك ما شايد هم انفراد لحظه هاي من و من هم من!منيت ننگ است گر چه ما بودن شعور ميطلبد و اگر شعور نباشد همان بهتر كه ما نباشد! واژه سياهي است ترس و واژه سفيد نترسيدن خاكستري تلفيق اين دوست و خانه مان رنگ خاكستري به خود گرفته اينك از خانه سخن گفتن برايم تلخ است چرا كه .....

تقدیم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

سکوت لازم است...

دعا برای خاموش شدگان

پیچش هیچ و هیچ گاهی هیچ!

786

انسان ميان دو هيچ شعله هائي كه ميسوزد و ميسوزاند و ديگر هيچ!

داستان هيچ قصه زندگي سه انسان است كه انسانهاي زيادي را در خود تعريف ميكند اما مهمترين ريشه و اساس اين انسانها هيچ است كه نه من دانستم نه خودشان كه اين هيچ از كجا بود به كجا رفت و اينك چيست اين حكايت كه گاهي ميان دوهيچ گرفتاريم گرفتار خلق گذشته تاريك ،آينده تاريك و اينك كه همه جا را سياهي گرفته !

در گذشته دوري انسان ميزيسته كه بزرگ بزرگان بوده و سپس همگان از گوهر وجودش به گرد خود ميگشتند كه همه با هم بودند تا بودند اما اين بودنها اسرار بر خواهش ها بر تعاريفي كه از عقد انسانيت داشتند و عقده هاي خود و در آخر پيشنهادي از يك اشتراك آنهم بدون آنكه به عاقبت نگاه كنند و نه عاقبتي ديدند و نه عزلتي برايشان گزيدند هر جور كه دلهاشان خواستندي بريدندي و دوختندي اما اين دل بود كه گرفتار بود اين اساس كار هيچ انساني است كه هيچ انساني را هيچ نيست! نماد هيچ بودن بعد از گذشت زمانها بزرگان را با خود هيچ كرد پس از آن دو انسان هيچ را در هم پيچيد غافل از آنكه هيچ انساني در پيچش خود از عشق مملو نبود همزمان با تكرار پيچيدن در پيچش دوران يك هيچ ديگر گوشه اي از اين شهر در فكر اين پيچش بود تا بودنش دليل عشق بوده باشد بودنش تعفن وجودش را خالي كرده باشد ! اين انسانها هستند كه شرايطشان را ميسازند وقتي من نتوانم در برابر پيچيدن ديگران هيچ باشم ديگر لياقتي براي هيچ بودن ندارم اما انسان گاهي در تعقل نيست و عاطفه ها جاي بر پاي عقلانيت ميگذارد و حاصلش درد مشتركي است كه در ميان رگها جريان دارد موي سفيد صورت غمگين از او پيرزني ساخته كه بيشتر درد عشق كشيده تا تحمل نبودن هيچ و در عوض در اين پيچش متقابل يك زني هم هست كه از بودن خودش ميخندد و صاحب فرزندي به بزرگي زمان خودش است! اين داستان يك درد مشتركي است بين همه و هيچ كس حتي خودم حتي خودشان!

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

ساکت باید بود...

سکوت لازم است

دعا نیز لازم است

یک نفر دارد میرود....

انسان و فراموشی کلمات شهریار شهر!

786

بوي خون به مشام ميرسد از اين تكرار دلهره آور زندگي!

خون در خواب گويند كه ابطال آن است اما در حقيقت خوابي در كار نيست انسان بايد ايستاده باشد و با باورهاي پوچ به مبارزه بنشيند بايد از بار ترسهايش كه او را ديو كرده بگريزد بايد  كه دربند احساسات كاذبش نباشد و خود را در پرتو حقيقت به دروغ وا ندارد اينجا همه چيز بوي تعفن به خود گرفته هرگز كسي اينچنين به تحريف حقيقت كار كشته نيست كه او .....

در دنياي جديد هر كس بيشتر الطفات داشته باشد او بيشتر مورد هجوم و تيرباران حرفهاست اينجا تو را به جرم آنكه تلاش تو بود بخشيدن و تجربه شيرين عشق باز خواست خواهندت كرد مرده متحركي كه هرگز از زندگي بوئي نبرده احساس ميكند و اين احساس هاست كه اول بلاي جان او گشته بوي تعفن دارد به مشام ميرسد . مرگ اتفاق بزرگي است براي آن عده از انسانها كه پيمانه شان پر شده ديگر براي ماندن در دنيا جائي نيست زماني كه ابريق مست گونه مرگ را ديده باشي براي انساني كه تلاش كرد زنده بماند دردهاي زيادي شروع ميشود حرفهايش با خودش از قدرت او خبري نيست و ديگر در اين دنيا ماندنش هم برايش تلخ است! اعتماد ديواري است كه انسان ها در برابر خود آن را براي انسانها ميسازند ترديد بين اعتماد و عدم اعتماد از خود انسان گرفتني است نميتوان اعتماد را با پول خريد نميتوان اعتماد را ستاند اعتماد يك چرخه صحيح است كه از استخراج اعمال انسان بيرون ميريزد .دنيا تاريك است اما نه روشن بودنش محل انكار است! اينجا خانه اي است كه شهريارش به ديار باقي شتافته اينجا دلهره جاريست و هر كس كوس خود را مينوازد ابريق مست در لا به لاي اين ديوارها ميچرخد يك نفر رفت باقي براي آنچه از آن يكنفر مانده است سرو دست ميشكنند اما غافل از آن كه همه بايد برويم ما نيز هم ميرويم......

دوست دل تنگه نگاه هائي هستم كه از ابراز محبت دوستانه مان در ايام آخر جاري بود از ترس هائي كه تو داشتي و با من در ميانشان گذاشتي ....

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

دلتنگی هایم برای ...

دعا برای نیست شدگان

دعا لازم است

سکوت برای روح های سرگردان آخر هفته!

بیدار ماندن برای تماشای مرگ!

786

عقربه هاي ساعت مولد حضور ذهن است در دوران ثانيه و دقيقه و ساعت اينك زمان در گستره مردود خود نميچرخد ،زمان ايستاده است چرا كه روحي از پيكر جدا گشت دوباره !نگاهها گرم حضور است اينك انساني ميرود تا به معبودي برسد كه سالها مخفي بوده از نظر بينائي!  

شبها بيدار ميمانم تا خودم را بيابم من از سفيدي روزهايم به تنگ آمده بودم كه شب را جستم و اين بود سر آغاز گذشتن از سفيدي و گزار به لحظه هاي تاريك با نور يك چراغ كوچك كه گوئي سهم من از اين دنياي بزرگ اما كوچك بوده باشد! تمام دنياي من اتاق من است كه از آنجا به بيرون خويش ميروم به دنياي توهم زيبا آنجا كه رنگ هايش بسيار بيشتر از رنگ هاي دنياست رنگ واقعيت رنگ حقيقت اما اين دنيا فقط شبها قابل لمس است آنسوي در انساني ايساده در توهم كوبيدن محكم در جستن تاريكي وجود من و غافل از خود است از خود واقعي لم داده و به صفحه تاريك زل زده تا ببيند روزگارش چگونه خواهد گذشت غافل از آنكه روزگارش به پايان رسيده و بي خبر از اين مردن ، از مرگ تدريجي انسان در تضاد لحظه ها درگير قصاوت بود و حالا ايستاده تا عدالت اين پرتره بزرگ او را به وعده حقيقت كه گوئي عدالت نام دارد برساند كه همه در پيشگاه هاتف يك شكل خواهيم بود نه اشكال متفاوت شاه و گدائي نيست! من اما در اين سوي ديوار به نزاره نشسته ام خود را گاهي برخواستن روح را مشاهد ميكنم روح من براي رفتن محيا ميشود اما افكارم او را از پرواز به آن سو منع ميكند و من هرگز در راهرو خانه قدم نميزنم گاهي جمله ها هيچ ارتباطي به هم ندارد اين نقص من نيست اين جان مطلب جمله هاست كه مرا با خود ميبرد به آنچه كه بايد برسم كه همانا رسيدن ونرسيدن ترس است از ...! در اتاق كوچك من صفحه بزرگي است از گذشته كه در آن تكرار خودم را در روزهاي قبل در ايام خيلي دور به نظاره نشسته ام گاهي ميترسم باور نميكنم كه اين من هستم در حال زندگي كجا بوده ام كجا هستم كجا ميروم اينك خودم را به دست تقدير خواهم سپرد به درون سياهي حمله ميكنم در دنياي جديد لذت ها را لمس ميتوان كرد لذت پرواز به هر جا يك توهم نيست اين همان لذت بزرگي است كه سالهاست براي آن جنگ كرده ام از چهار ديواري كوچك كودكي تا اين قالب سياه كوچك اين دنياي سياه در مقابل و سفيد نوراني در وراء ! حس حقيقت مطلق زندگي است كه زنده نگاهم داشته اين چرخه زيباست كه مرا با خودم انس بخشيده ! بر ميگردم به جسم بي جانم در اتاقك كوچك نگاهي مياندازم آيا اين من بودم كه هستم يا من ديگري است در من من! چه كسي خواهد دانست عمق اين ترس را كه از بالاي سر به تن نحيف خود نزار گر بودن را ميدانم كه سعادت بزرگي است پرواز اما هنوز گرفتارم گرفتار تضاد دروني خويش با خويش كه عدالت چيست!سهم  من چه بود از  آن عدالت و  ارمغان آمدنش ...

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

دعا لازم است...

دنیای ما.......

سکوت برای گمشدگان

وقتی زنده ای وقتی میمیری چه کسی اشکش جاری است!؟

786

هميشه حرف از سپيده دمان تاريخ بود اما من از سپيده دمان تاريك خواهم گفت از اين انسان خنده دار از انسانهاي وحشتناك روزگار كه دست گردون حالا بزرگشان نيز كرده و در تعفن زيبا غرق غرور كاذب از دردهائي هستند كه در گلويشان تاب سخن را ربوده و از گفتن حقيقت ميترسند ! و از نگفتن آن هم تفره ميروند ! يك بيراهه عظيم در برابر خويش ديوار بزرگي از انكار، زندگي اجتماعي ، ديوار تردد بين خود و خود ديگر خدا پر كشيده از اين ساختمان پوشالي ، انسان كه اگر سواد هم داشت حالا بنده خالق يكتا نيز هم نبود كه بودن دليل بر بودن نيست اما نيامد كه با نيامدنش از خود دفاع غرور آفرين كرده باشد اينك سپده دمان تاريك خانه هامان شروع ميشود!

در ميان هجوم غمها غرور سر بر آورد انسان از خود شروع دوباره اي كرد بزرگي انسانها قرار از انسانهاي ديگر ميربايد به جاي استفاده از بزرگي انديشه هاي بزرگان از كينه ها لبريز ميشوند و دنيا هر روز تيره تر از روز قبل و متعفن تر از گذشته اينك لحظه خداحافظي با خود است كه خود را در برابر خود كشتند اما كسي اشكي نريخت سوزي از غم نبودن ها نبود همه ميخنديدند بر تنهائي يك قدرت بزرگ و بر بزرگي يك قدرت كوچك ! تحليل ها از شب اول شروع شد مرگ اتفاق افتاده بود دردي از تنهائي نصيب دردمندان بود اما خيلي ها ميخنديدند به اين نبودن و تنهائي كه عريان لحظه ها بود، در نبودن ها اينك زمان تحويل غرور بود سايه ها ترس دارد سايه بزرگترين آدمها ها هم كه رفته اند هنوز ترس دارد از اينكه من كوچكم او بزرگ ميترسم ! انساني از تنهائي خود فارغ گشت تحمل دوري نمود تا بناي زندگي ديگران را بسازد و درد بسيار زيادي كشيد تا كشيدن دردهاي او تسلي دل ها باشد كه نه آه بود و نه ناله كه با آن سودا شود! پدر يك كلمه است اما تعريف آن دنياي بزرگي است از گفتني ها و نگفتني ها پدر گفتن آسان بود اما پدر بودن سخت ! چه كسي برادر بزرگي چون پدر داشت آنقدر بزرگ بود كه بزرگي او ترس ديگران بود از خود ! غرور در جاي خود تلخ نيست اما هر جا كه از جايگاهش عدول كرد اول بلاي جان بي خردان است كه يك انسان  ساده يك انسان در بند اميال كوچكترها هرگز با يك انسان بزرگ قابل قياس نيست اين حديث مفصل ما بود از يك برش از تاريخ تاريك زندگي........

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

وقتی زنده ای ...

وقتی زنده نیستی....

خیلی ها سوار میشوند آن چارپا را!

دعا لازم است

سکوت برای آنان که نیستند

تسلیت

۷۸۶

شهادت بی بی دوعالم حضرت زهرا تسلیت باد

بهرزو در دنیای دیگر ........!

786

بهروز محل ما با همه بهروز ها تفاوت داشت او در گير ناراحتي هاي خودش بود در كله اش هميشه يك نفر با او حرف ميزد و او را تهديد ميكرد به بردن و فراري دادنش از خود !بهروز را من چند سالي هست كه ميشناسم از روزگاري كه حال و وضعش بهتر بود و حالا كه بدتر شد و بدتر كه حالا مرگ اين حيات مجدد او را با خود برده.من براي دردهايش دوا نبودم اما تمام تلاش من و خيلي ها براي بهتر شدن شرايطش بود بهتر فهميدن ادامه راهي كه با جنون در پيش داشت دكتر هاي امين آباد معروف بيمارستان روزبه و خيلي جاهاي ديگر او را ميشناختند انساني كه به واسطه ترد شدن از جامعه و انزوا در خانه اي متروك از خود و خود به خلاء ترس آفرين ديوانگي روي آورده بود راه ميرفت با خودش حرف ميزد دعوا ميكرد فحش ميداد فرار ميكرد مي ايستاد هر چه كه به او ميدادند مصرف ميكرد برايش چيزي مهم نبود جز خروج از جنون هر روز ريشش ررا ميتراشيد كه مبادا صورت سفيدش نشان از كهولت سن و سالش بدهد به ارقام ما او 45 ساله بود اما به پيرمردي 80 يا90ساله  ميماند.از قبل تر هايش اگر بخواهم بگويم او ورزشكار بود بوكس كار ميكرد و به خاطر موهاي طلائي و ريش طلائي به او بهروز آمريكائي ميگفتند.رابطه اش با من به نوعي نزديك تر بود من او را سعي در درك كردن داشتم گرچه گاهي مثل خودش من هم ديوانه ميشدم تا او را بهتر بفهمم مثل خودش حرفهاي خنده دار ميزدم از پرواز يك روزه براي مسافرت به ايالات متحده گرفته تا هر چه كه خودش به نوعي به من گفته بود من با او مثل خودش بودم براي درد كشيدن او بسيار غم انگيز بود اما من سهم خودم را انجام ميدادم برايش روزي 500 تومان مواجب داشت براي خريد سيگار گاهي دارو هم ميخورد داروخانه هاي محل او را ميشناختند يك ورق قرص را يك دفعه ميبلعيد و ديگر هيچ 1 پاكت سيگار و راه رفتن با خود حرف زدن و خنديدن تنها سرگرمي او چند نوار كاست از خواننده هاي قديمي و يك تلويزيون بود كه از حرفهاي آنچيزي متوجه نميشد ! بغضم گرفت در جامعه اي كه پيشرفت آنچنان ما را با خود برده بهروز اما سهمش يك تلويزيون بود و يك ضبط صوت! واقعا گاهي خنده ام ميگرفت از تمدن از فرار انسانها از او گريختن براي نديدنش و ترسيدن از او زمانه چهره اش را متروك كرده بود انسان بود اما انسان لاغر و تكيده به قول معروف هم دوره اي هایش همه غزل خداحافظي را سروده بودند اما خالق با او كارهاي فراوان داشت .خدائي كه در دنيا رهايش كرده بود هرگز براي بهبود و ضعش كاري نكرد و شايد كرد ما نديديم! گفتني ها بسيار بود اما يك شبي در كنار دوستان بودم كه شنيدم غزل خداحافظي را خوانده اولش سخت باورم شد فردايش تحقيق كردم و متوجه شدم كه بله او هم پر كشيد بغض گلويم را فشرد و ايستادم به تصويرش و تصور جامعه از او نگريستم جالب است دقيقا در كنار خانه شان يك نفر ديگر پر كشيده بود فضاي ديوار ها پر بود از پلاكاردهاي تسليت و اما سهم بهروز يك اعلاميه كپي رنگي به قيمت 200 تومان خنده ام گرفت از جامعه و انسانهاي اطراف خود ترس برداششتتم كه من نيز خواهم رفت اما كي و چگونه! خودمان را با هزار زحمت و درد به مسجدي رسانديم كه مجلس ترحيم برايش گرفته بودند پياده كه شديم همان برادر ها كه از او ميگريختند ايستاده بودن من و دوستم را نشناختند وارد شديم فضاي مسجد پر بود از خالي اوج غربت يك انسان ديوانه و هركاره كه هست باشد انسان كه هست نيست! با دوستم در گوشه اي نشستيم مداح ميخواند كل انسانهاي حاضر در مجلس يابود يك انسان 15 نفر آنهم با تمام خدمه و مهمانداران صداي فرياد هاي مادرش خواهرش مرا منقلب كرد دلم ميخواست كه اشك بريزم نه براي خودم كه براي جامعه اي كه در آن زندگي ميكنم براي انسانيت مرده اي كه در رگ هايمان جريانش خاموش شده دست هايم را جلوي چشمانم گرفتم ياد خاطراتمان افتاديم با او دلمان لرزيد اشكمان جاري شد هر چه فرياد مادر بيشتر بود هق هق ما بيشتر قرآن برايمان آوردند  برايش خوانديم و براي روحش آرامش از هاتفي كه در دنيا رهايش كرده بود طلبيديم گر چه اميد دارم خدا او را رها نخواهد كرد در آن دنياي سكوت ايمان داشتم روح بهروز بر فراز آن مسجد ميچرخيد و به من و امثال من كه در آنجا اشك ميريختيم ميخنديد ! سهم ما نيم ساعت بود برخواستيم با برادرانش حرف كه زديم متوجه شدم در خيابان همان حالت جنون و فشار عصبي تيك تيك ساعت قلبش را باز نگهداشته بود تا به ديدار خالقش برود! خودم را كه معرفي كردم برادر كوچكتر شناخت از من حلاليت ميطلبيد براي دوستم براي رفيقي كه چند صباحي با هم زندگي كرده بوديم خنده ام گرفت و سوار شديم به راه افتاديم .بهروز هم به پايان رسيد دفتر آخر يك قبر است از او ونشاني از مردي كه انسان بود اما انسانها از انسانيت خارجش كردند انسان بود اما........

تقديم به روح بزرگ بهروز كه در دنياي سكوت به سر ميبر در جوار خالقش نشسته از مخلوق وحشتناك ميگويد روحش شاد يادش گرامي...

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

گاهی فقط سکوت لازم است...

دعا لازم نیز هم هست

انسان و عاطفه در دنیای صفر و یک!

786

انسان و ترس از خود.......

اعماق تاريك وجود شهوت لحظه ها را جستن ديدن انسان براي آن موضوع كه حالا موزون زندگي است !

آيا به واقع رابطه بين ترس و نترسيدن وجود دارد يا وجود ندارد؟

وقتي حس ميكني كه ابزار توسعه شهواتي نالان از روند زنده بودني اما من كجا هستم من چه ميخواهم چيست، آيا از زندگي لذت ميبرم آيا ميترسم كه از هراس ثانيه ها بنويسم آيا من زنده ام يا روحي سرگردانم در آن بلندي كه ساختماني است در خراش آسمان كه نماد تحول انسانيست كه حالا فقط انسان نيست تركيبي از اين دو خواهد بود و چشمانش در برق ديدن پيامكي از ديار دور پيامكي در نزديكي نزديك چه تفاوتي دارد هر دو يه هدف است براي انسان دانستن تشنه آگاهي بودن قصه تكراري است از وابستگي گاهي دلبستگي است اما گاه وابسته يك پيامك ميشوي! ميداني هر چه زودتر دير ميشود ترس تو بيشتر است براي انساني كه در اولين و دومين تدارك نوشتن به انتهاي شهوات ميرسد هميشه ترسي به دنبال دارد ترس از ادامه از تنهائي حاصل از رفتن بودن كه گاهي رفتن دليل نبودن نيست ! ناز ميخرد ناز ميفروشد ناز چيست آيا همه گرفتار ثانيه اي از بي حسي نيستيم آيا چشمانامان از تماشاي شيريني كلمات شهلا نشده!بي ادبي من از تكرار تلخ است از يك چرخه نامطلوب از پرورش افكار زيبا كه انسان زشت مينمايدش همانطور كه زود جذب ميشود همانطور زود هم ميرود اين طبيعت وحشي نيست اين انسان است كه تكرار واژه ها را حس ميكند! در دنياي ارتباطات تاريك جائي براي خرج عاطفه وجود ندارد گر چه تو عاطفي باشي اما هيچ كس  از آن سوي سيمها خبري ندارد نميداند پشت آن تريبون عاشقانه چه كسي چه شخصيتي نشسته است ايستاده است درازيده است و هزارن دروغ واقعي كه در تماشا و ادامه روند رابطه باور ميشود باور يقين ميشود رابطه برقرار ميشود و مرگ و مرگ حقيقت در فرداي ارتباطات نزديك يقين ميشود ! زاويه اي بود از ديد من به دنياي تاريك صفرو يك اعداد و ارقام بي عاطفه كه عاطفه ها در دنياي واقعي هم نم كشيده...

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

سکوت برای بهروز جم که اکنون در میان ما نیست....

دعا لازم است...

 

حسی از قبرستان زنده ها!

786

نگاهي به اعماق تاريكي.........

سكوت از انتهاي آن خانه كوچك به گوش رسيد اين سكوت سايه ها را با خود برد و از تنفر لحظه ها از گلدان بر روي بام از سبزه كه نويد عيد بود از هفت سين زندگي كه با سوگواري حالا هشتمين سين را هم فراهم آمده ديد! سين هشتم سين سوگ از براي سوگ كه تجلي حضور و مرگ نويد آغازي ديگر بر حيات ادامه دار زندگي گر چه خانه مان با چراغ ها روشن است اما خاموشي در خانه مان نهادينه شده است و اين يك درد مشترك است ميان انسان و انسانها! درد را از هر طرف كه نوشتند درد بود چه سود از سبزه اي بر بالاي بام از گلدان كه به درد هيچ كس نخورد هفت سيني كه زندگي را  نويد بخش نيست از تنفري كه حاصل از دزديدن گلدان هاست به تنگ آمده ايم و هيچ گاه راهي براي خروج از آن تنفر پيدا نخواهيم كرد كه گلدان فخر فروشي ماست بر مردگان كه گاهي زنده واقعي آنها هستند و ما مرده ايم!

                               أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ

 تكرار اين آيات داشت مرا به آينده اي كه در آن دچار توهم هستيم ميبرد و به ناگاه وقتي قبرها را ديدم سنگهاي قيمتي سنگهائي كه با پول آن ميتوان گرسنه هائي را سير كرد دختركاني را عروس و هزاران درد بي درمان را درمان بود ....و ما كاش ميشد قدم در راهرو انتهائي بيمارستاني بگذاريم كه سفاي مكاشفه واقعي آنجاست كشف واقعيت در آن نقطه است در راهرو بيمارستان امام حسين كه مركزي است براي درمان سرطان و ............................!

تقدیم به آنانکه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

عید واقعی روزی است که ...

دعا لازم است.....

سکوت بر پروازیان ....

 

سال نو

۷۸۶

آغاز سال جدید و نوروز باستانی تبریک و تهنیت باد

بیداری یا خواب کجا میرویم.........!

786

شبهاي شبه شبهاي بيداري طولاني براي پيدا كردن خود در تنهائي ديگران من ايستاده بودم من بيداري را بيدار بودم كه خواب غفلت ثانيه ها يم را ...

باور نداشتن با نپذيرفتن بسيار تفاوت دارد چرا كه وقتي من به چيزي باور ندارم در موردش فكر نميكنم اما وقتي چيزي را نميپذيرم آن را باور دارم اما نمي پذيرم ! روزها و شبهاي بسياري است در ميان پذيرفتن اما باور نكردن گرفتارم هنوز بوي او بوي غربتي كه در ثانيه هاي آخرش داشت را حس ميكنم هنوز ميتوانم جاي نشستنش ايستادنش و تنفس هايش را بشمارم اما چه تلخ است كه بودنش را نيست و اين حقيقت است و من بايد به همراه عده زيادي اين را به يقين قبول داشته باشيم كه نيست اما! و نبودنش دليل بزرگي بر تنهائي جان خانه ماست! زندگي روي بسيار تلخي دارد به نام حقيقت كه انسان در پنجره آخر عمر از آن پرتاب خواهد شد به آينده ما و آخرت خويش كه همه چيز وحشت نبودن وحشت شمردن ثانيه هائي خواهد بود كه ميشد زنده بودن را زندگي كرد شاد بود اما.......

در روزهاي واپسين سالها خيلي ها هستند اما آنانكه بايد باشند نيستند درد من نبودن آنها نخواهد بود درد من تنهائي مفرطي است كه جان خانه مان ميكشد غربت نداشتن يك پس انداز كوچك نبودن يك آينده نيمه روشن!

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

ساعت پایان میرسد که باید آغاز نمود.....

دعا لازم است....

تلخ است دانستن....

سکوت برای داشتن حس خوب..

 

احساس من

۷۸۶

برای هر انسان لحظه هائی وجود دارد که تمایلش برای هیچ کاری پیش نمیرود .این روزها من از نوشتن نیز خسته شده ام ننوشتنم دلایلی دارد به سختی روزهای آخر سال این که در تغیر فصل در تحول آخرین ثانیه ها باید از پوست زمستانی برای طروات بهار آماده بود....

مینویسم و خواهم نوشت چرا که نوشتن زنده بودن مرا یاد آور است...

پ.ن:

دعا لازم است

گرسنگی چشمها ......!

786

ورق ميخورد زندگي يك بار ديگر در آغازي كه پايان ابتداي آن است!

تفسير جانانه از آغاز تولد است در مرگ در شروعي براي يك زندگي جديد كه گاهي هرگز براي بازگشتن از آن راهي  باقي نيست و انسان بايد استمرار حركت خود باشد در وراء خويش كه همه چيز بوي غم دارد نه شادي براي بازماندگان كه به راستي ما مرده ايم و آن كه پر گشود و رفت زنده.

گاهي دچار توهم مرگ ميشوم كه مرگ براي انسان شهد شيرين است در جان كندن زندگي گر چه نوشتن از آن لذت ندارد اما ميتوان تمرين نبودن كرد ميتوان با تفكر به عاقبت به انتها به جائي كه وعده داده شده از بزرگي و جلوات مرگ رمز گشود تا اينهمه گرفتار دنيا نبود كه جان چه شيرين است در برابر چشمان انسان! اين منم كه از مرگ ترسيده از هراس زندگي مرگيده كه من توانائي جان خويشم در تسلي دل در بلواي آن خانه كه غذاها زندگي گشنگان آنجا كه همه براي بلعيدن پا در كفشها كوبيدند! كه همه براي چه كسي ميداند هدف از آمدن چيست كه چنين درگير قضاوت در قصاوت جانيم و ما در پيكره جان انسان جان مطلب را در نخوردن در نياشاميدن در هزارن راه نرفته جسسته ايم و اينك زمان در تسلي جان ما در برابر ايستادگي تن حركت ميكند به آنجا كه  قرار است نباشد نباشيم و نباشند كه هركس در نزد هاتف به جاني ارزد......

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

گرسنگی چشم ها........

ایمان و فقر رابطه ای بزرگ!

دعا لازم است

تبریک

۷۸۶

میلاد پیامبر اسلام حضرت محمد(ص) و ششمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت

امام صادق(ع) بر عموم بازدید کنندگان تبریک و تهنیت باد

عدالت و مفهوم نوین مرگ(یادی از گذشته)

 ۷۸۶

راهرو اشك و آه آنجا كه زندگي نويد مرگ بود! همه براي تلاش هاي آخرشان قدم به آن گذاشته اند من از يك گوشه به امتداد راه مينگرم همه ايستاده اند و همه از كارهاي آخرشان از قدرت هاي مخرب كه در وجودشان ريشه دوانده است ميگويند من ميشنوم حتي جرات حرف زدن هم ندارم دلم نميخواهد گوش هايم حرفهاي تلخ انسان ها را كه برايشان شيرين است را بشنود تمام جانم در گير كلمه هاي اميدوار كننده انسانهاست كه از شوق رسيدن به خداوند در تلاش براي يك روز ديگر زنده ماندن هستند ! در مقابل من از انسانهاي هراس آلود موج خون موج تنهائي موج اجبار به شروع دارد تلاطم درياي مواج روح را مي آزرد و اين ايستادن ها اين نشستن ها همه به يك چيز ختم است گاهي مرگ بهترين ختم خير دنياست!  نوبت به نوبت در پي هم به داخل ساختماني ميروند كه بين عدالت و مفهوم نا عدالتي فاصله انداخته همه را صدا ميزنند هيچ كس تنها نيست همه با همه هستند يكي را چند نفر يكي را يكنفر آنقدر تنهائي ملموس است كه انسانهاي تنها را از دور ميتوان شناخت اين  كه حتي ميترسم اجازه حرف زدن را به كسي با خودم با خودش بدهم كه حتي نفهميم كه ما براي چه به آن انتها در شرقي ترين نقطه شهرم رفته ايم ! عدالت را بايد در اشك چشمهائي انساني  جستجو كرد كه براي نميدانم چه به آنجا گسيل شده !آيا قهر خداوند مهر بر دلهاست!آيا عدالت خداوند ته كشيده؟ من فقط يك سوال دارم نه از چيزي خارج شده ام و نه او را ظالم ميدانم عدالت كجاست؟

تقدیم به آنانکه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

فقط دعا لازم است

 

 

هراس همه دغدغه اثبات خود است ......!

۷۸۶

فريادهامان استمرار چرخه معيوب آنهاست و ما كه رفتارهامان گريختن از بار مسئوليتي است كه بر دوش داريم! عده اي در سكوت مبهوت تمام شدن زمان هستند و عده اي ديگر......

وقتي نميدانيم كه دلايل كافي براي تربيت چيست آنچنان كه خود ميدانيم شروع به تنبيه ميكنيم و تربيت را در ادب كردن جسم ميدانيم غافل از آن كه انسان تركيبي است از روح و روان و جسم! تمام آموزش هاي ما در جسم خلاصه شده در گم شدن پيدا شدن و هزاران درد ديگر كه از ارتزاق وحشت با تبادل تاكتيك ها بيرون پريده! اين تلفيق نگاهي است از منظر انسان شناسي آن انسان كه خود را در فرياد ها خلاصه ميبيند و از خنديدن هم ابا دارد و فكر ميكند كه راست بودن از جلو گرفتن نظامم از راست تنها دغدغه آن همه انسان است! كسي براي پاسخ هامان براي پرسش بزرگي چون دليل بودنم  پاسخي ندارد من اگر حرفي بزنم براي عده اي زنگ تفريح است براي عده اي لغتهامان خنده دار و من هنوز هم غافل هستم از خودم از اين چرخ نا به سامان كه در آن از عدالت كه هرچيز در جاي خود است خبري نيست به راحتي در كارهاي ديگران دخالت ميكنند و عده كثيري كه با حمل كتاب و مدارك ناشي از گذاردن وقت آن هم از نوع آزادش به دنبال خرافات خود هستند كه من نميدانم در بلاد ما امداد و نجات  چه ارتباطي دارد به كلمه هايي كه از صاحبانشان سالها دور هستند و ما مجبوريم سي دقيقه از كلاسهاي مان را در وحشت و هراس اثبات خدا سپري كنيم......

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

من در آنجا....

این روزها مغزمان سوت میکشد....

سکوت رنگ جدیدی گرفته

دعا لازم است

گاهی مرگ پشت در است!

تسلیت

۷۸۶

ایام رحلت پیامبر اسلام و  شهادت امام حسن مجتبی و امام علی ابن موسی

بر عموم بازدید کنندگان گرامی تسلیت باد

حقیقت راهی که کج است یا حقیقت کجی که راست....!

۷۸۶

راه كج حقيقت ! تا به حال فكرش را كرده بودي كه گاهي حقيقت ها را وارونه جلوه ميدهند آن هم در قالب راهي كج كه با اسرار ما راست ميشود!

نميتوان خستگي ناشي از يك روز سخت را با خود تقسيم كرد نميتوان براي نداشته هاي ديگرا درد داشته هايت را بخوري! بايد سكوت را بشكني و از پرداخت به واژه ها در دل هراسي راه ندهي من از امتداد دنياي خود به تنهائي بيرون خواهم رفت تا از گفتن نترسم از فكر كردن هراسي به دل نداشته باشم ! روز اول روز ترس بود روز مبارزه با استقلال من با آگاهي ناشي از تحصيل از اجتماعي بودنم قانون جديد نفي خود است كه گاهي با ابراز وجود ديگران در دويدن تا انتها و رسيدن به ابتدا خلاصه است گاهي صداي شليك به گوش ميرسد همه ميترسند اما گلوله آموزش شليك بود ايجاد صدا و هراس ناشي از خنديدن عده اي انسان كه ابراز وجودشان نه از راه گوش سپردن كه از راه لودگي در لفاظي مستند خويش است! عده اي از محلكه اين روند معيوب خسته اند اما از ستاندن حق خويش مترودند از خود گريخته اند تا با كلمه اي نگفته خود را در دل انسان خدمتگذار جلب نمايند غافل از آن كه استبداد در دلهامان ريشه دوانده و ما گرفتار سنگيني سكوتي هستيم كه قبل از هر فرياد لازم است ! شعور انسان در دستان خود است اما كدام انسان است كه از واقعيت وجودش مطلع باشد  دشمن در وجود آدمي است نه در بيرون او! به راستي راه كج راست است يا راه راست كج......

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

گاهی نباید خفت.....

گاهی باید خفت.....

دعا لازم است...

فکرش را بکن یک روز نخواهی بود!

 

اربعین

۷۸۶

اربعین سالار شهیدان بر عموم بازدیدکنندگان تسلیت باد..

گذشتگان ما و بعد ازما و......!

۷۸۶

به كجا ميرويم و از كجا آمده بوديم و چگونه فراموش خواهيم كرد خود را و ديگر شدن خويش را اينك زمان آغاز يك پايان ديگر است!

هشت ماه از پيوستن يك انسان به حيات منتهي گذشته اينجا همه چيز روند عادي خود را سپري ميكند و ما هنوز بازماندگان عصر انسان نيست شده هستيم! گاهي براي نفهميدن بايد فهميد و خود را به دست تقدير اين واژه خنده دار سپرد تا همه جا بوي سياهي نبودنش به سفيدي بودن ها مبدل باشد! انسانهاي درستكار و انسانهاي منحرف از درستكاران !امتداد حركت درست بودنشان منحني تلخ انحراف ماست گر چه دستشان از دنياي ما كوتاه است ما نيز به دنياي آنها خواهيم پيوست همچون آنها كه دنيايشان دنياي خود بود و دنياي خودشان! امتداد تحريم تكذيب شد! آنچنان كه من از بودن خود آگاهي ندارم مثل آن شبي كه از براي بود شدن خود بودي آفريد تا هم به تحمل زندگي بپردازد هم تناول كند از لذت هاي مختص دنياي من كه حالا  براي او ذلتي بيش نبوده! به تنگ مي آيد اين روان از سجود تلخ بيگانه با عبود كه گاهي از سر اجبار بود نه اعلام عبوديت! دنياي من تاريك نيست گر چه فكر ميكنم كه از تاريكي خارج شده ام اما من زاده تاريكي هستم و ....

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

 پ.ن:

ساعت ها ساعت ها......

دعا لازم است

سکوت برای نیست شدگان

احساس میکنم پرواز را.... 

گاهی یافتن خود سخت میشود!

۷۸۶

تحليل ما از تحولي كه در پس يك آشنائي ساده خواهد گذشت گرفتاري جان انسان خواهد بود با جان خود كه همانا اول بلاي جان آدمي است داشتن دانش بي تدبر!

وقتي در ارتباطات مخفيانه خود به دنبال حقيقت يك مسئله ميگردي خود را نبايد نابود كني بايد به دنبال خود باشي تا نقش خويش در سيطره انسانيت متعالي را كه در حدود پائين بر ملا شده پيدا كني! گاهي نميتوان رك و راست حرفها را نوشت بايد بازتاب كلمات را در تصور ديگران متعلق به آينده دانست تا ابراز وجود راحت تر بوده باشد! همواره بهترين نوع جبران اشتباه در اشتباه نكردن خلاصه خواهد بود و من قرار نيست دوباره از اشتباه خود بيرون بيايم تا بار ديگر از تنهائي حاصل از نبودن خود به دام بودن بوده باشم! زندگي دست خوش تقرير است و من هنوز هم كه هنوز است گرفتار عادت هاي مزاحم خود هستم در مرز تداوم احتياط دچار نوعي از تكرار انسانيت در انسانيت هستم كه جنس اين با آن بسيار تفاوت دارد اين در طي روز بود آن در طي شب! شبها آرامش از بودن در كنارهاست كه ميبايد به بايد ها رسيد ! از تفكرات خود از تعقلاتي كه در چنگال اخلاقيات خشن خلاصه شده به تنگ آمده ام ميخواهم من باشم و من و گاهي من بودن نشان خلاصه شدن در.....

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

خسته ام.....

دلها آرامش از یادش.....

دلتنگ دوست

حس عجیبی است ما بودن..

دعا لازم است

گاهی جستجوست که میماند!

۷۸۶

بار ديگر پرواز بود نقطه اتصال با تفاوتي بي چون و چرا چون نبودن دوست دلتنگي هايمان پاياني جز آغازش ندارد!

صدا هاي زيادي از درون به گوش رسيد از فرياد هايش به پا خواستم بيرون را كه ديدم ياد بازي هاي كودكانه ياد ايامي كه تنها دلخوشي من خواندن سخت ترين كتاب ها بود براي فهميدن حقيقت و دانستن انسانيت واقعي تا بدانم چيستم و از چه چيزهائي لذت خواهم برد كه در پرتو ذات دوست بوده باشد .كتاب هاي خوانده شده همه و همه در خفا براي بيداري من بود كه از آن به خواب غفلتي دوباره ميرفتم يعني راهنمائي نبود كسي نگفت كه هدف از دانستن من بزرگ شدن من است نه استفاده نابجا از دانستن هاي خوانده شده ! گفتگو با خود ابراز احساست خود گونه خود مشغولي خود را لذت ديدن همه و همه آغاز انحطاط انسان بود كه در راه پله آن خانه به دنبال آن گشت يادش به خير كه قصد كشتن خود را داشت آن انسان! چه قدر از كشتن حقيقت طفره رفتيم چقدر از واقعيت انسانيت خود فرار كرديم چه قدر از لذت ها ذلت استخراج كرديم به دنبال خود بوديم ديگري را فنا كرديم. نوشتن خلاصم ميكند من با نوشتن است كه پيدا ميشوم اين هنوز بودن من است كه در بدترين شرايط بهترين ها را به ارمغان داشته! دردهايمان گاهي بزرگتر از انسانهاي مسئول است كه چه بسا كسي مسئول نيست جز خود  نه هيچ...

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

خسته ام از این افراط در فهمیدن!

دعا لازم است...

سکوت در بلندای این شب..

راه درازی تا صبح باقی است نگاه ها را باید...

 

ابرار چشمها یا فراموشی خود

786

ابرار چشمهاي منتظر نگاهي ديگر بر زندگي شايد مرگ شايد تفنني از بودن ديگر نبايد خفت!

خفتن بيداري متعفني است كه انسان براي گريختن از واقعيت به آن پناه برده چشمها بسته نيست باز هم نيست همگي دچار نوعي از بيهوشي مطلق شده ايم اينجا زمان در حركت مدام است به آينده و گذشته كسي را ياراي تغير آن نيست نخواهد هم بود! نگاه من سرشار از اشك ديده است و تكرار بيهوده افكار نادرستي كه از بودنهاي نبودن سرچشمه ميگيرد از پروازي با وراء خود به جائي كه شايد حيات دوباره مرگ من است از من كه بيداري حاصل نخوابيدن نبوده بيداري حاصل تعقل در خفتن يا به خواب بردن خويش است! چشمهايم بسته نميشود بيدار هستم از بيداري از فرار از قرار روزهايم از نبودن از بودن از تكرار مداوم يك چرخه نامطلوب از تولد و از تجرد ثانيه ها از فرداي بي امروز از واژه هاي بي مفهوم از كور بودن چشمهاي متعصب از ساعت شماته دار خانه خواهران وگاهي برادران از ترس دست نزدن به آن ساعت از لذت بيدار بودن براي شنيدن زنگ آن ساعت از گروهي كه حالا فقط نامي از آن به يادگار مانده از من از فراموش شدنم در جريان مطلق زندگي اينها افكار روزهاي تكراري من نيست من بر روي صندلي زمان نشسته ام از كوچه خاطراتم ميگذرم از آنچه بر روان من بر روحم و گاهي جسمم گذشته  گفتم  اين نوعي جديد است از رها شدن از خود از نگريختن است كه مانده ام.......

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

این روزها سخت میگرد ...

دعا لازم است

تسلیت

۷۸۶

ایام سوگواری سالار شهیدان تسلیت باد.....

 

اعتیاد به باورهای پوچ مرگ آینده است!

۷۸۶

خانه اي متروك از اعتياد به باورهائي پوچ تمرين روزانه عدم اعتماد به حقيقت مطلق جريان نامتناوب خواستنهاي نخواستنها!

وقتي بارش باران براي انسان نابينا زيبا نيست! چشمها ، اشتياق ديدن است كه باريدن را ميبيند و اين سرگذشت نم ناكي است از قطره اي كه از اقيانوس به هوا خواست ،گشت و گشت تا به بالاي ساختمان ما رسيد و آنگاه نويد چرخه اي ديگر از حياط گشت و يك آغاز دوباره. اين بهترين نگاه بود به باران و انسان منتظر در راه آن همه چيز را تمام كرده اند جوري كه انگار از قعر دنياي قحطي زده ها به آن اتاق متروك قدم نهاده اند حالم از تكرار زرنگي پوچ آنها از ابراز محبت خطرناكشان از خنديدن براي فرار از واقعيت هاي تلخ زندگيشان بهم خواهد خورد و تنفس در آن اتاق تاريك برايم دشوار خواهد بود همه اين ها رنگ كابوسي غم انگيز است از پرواز بزرگي انديشه ها از نبود كوه رنجي كه نگهدار آلام بشريت بوده! مهم نيست كه غصه هايم به چه اندازه بزرگ است و كدام راه براي رسيدن از كدام راه نزديكتر است گاهي رسيدن خود هدف نيست گاهي راهي كه ميرويم ما را هدف قرار داده و من مركز تمام اهدافي خواهم بود كه در مسير به دست خواهد آمد . چشمهايم را كه گشودم كودكي معصوم از تولد را ديدم و انسانهائي آلوده به تنفر از يك ديگر كدام راه درست است كدام انسان انسان تر!؟

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

سکوت برای دستشان کوتاه ها

خسته ام

زندگی روندی است ...

تکرار شمردن ها..

معجزه ای در راه است

دعا لازم است

عید

۷۸۶

غدیر 

عید آغاز امامت بر عموم بازدیدکنندگان تبریک و تهنیت باد

 

ادرد مشترکی به نام تولد و گاهی در ابتدا مرگ....

786

شب سراسر زنجيره زنجره بود تا سحر.......

ومن بيدار بودم براي فهميدن براي درك نبودنش بزرگي رفتنش و هزاران درد كه نهفته است بر دستان آن پنجه عقاب كه گوئي از پيكر نحيف انسان در تلاش است براي رسيدن و گاهي رساندن كه همه خواهند رسيد گر چه از رفتن باز مانده ايم اما گفته است خواهد برد مرا و ما را و اين سرگذشت انسان است در تاريكي و كوچكي دنياي پيرها دنيا گذشت زمان و تحليل مكان و گاهي تنفيظ ظلمات به روشنائي كه از سر نياز بود نه تكليف! حس من و هزاران راه و  تركيب غلط و تفسير ديوانه وار از جمله ها  سالها تحمل درد است و تدبر در بي تدبيري انسان كه نهال زندگي من از بذر راحتي خاطر بود نه براي اداي احترام نه براي تعالي جان بشر كه گاهي من فقط آمدنم را حس كرده و ميكنم اين من نيستم كه تجلي حضور است من از اعماق تاريكي رها شدم گاهي نور حاصل از روشنائي آن چراغ ،تاريكي حاصل از چاهي كه در آن گرفتار بوده ام را برده و گاه هنوز در تاريكي عمق آن چاه گرفتارم و گرفتار كه كي و كجا و چه وقت زمان رهائي من است از سكوت مطلقم از اعتراض به تعريف واژه ها از پدر بودن از مادر بودن از برادر بي بازگشت بودن از خواهر و .......... !!!!!و زمان زود گذشت و من هنوز مانده ام كه زمان زمين من است يا  زمين در زمان من! من معترض هستم اما نميتوانم اعتراضم را ببينم گاهي ديدن اعتراضم آزار ديدن ديگران است گاهي هم فقط در تعريف جمله هايم از خودم متنفر ميشوم براي دردي كه از كلمه ها براي رهائي خودم و درد حاصل در ديگران مثل مسير سبز آن روز كه او را برد و من ماندم...

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

خسته نباشید.....

من دعا را لازم میدانم...

اتصال من از  خود......

گاهی دور است از من نهفتگی روحم..

بهترین ها سکوت است

برای پرکشیدگان .....

 

تبریک

۷۸۶

عید سعید قربان......

راز بزرگ  زندگی در الطاف الهی تبریک و تهنیت باد

 

باران و حرفهای خنده دار  و این که ....!

786

باران و تجلي شستشوي زمين براي پاك شدن گناه انسان و راه رفتن انسانها براي پرورش يك نگاه ظالمانه ديگر بر زمين !

زمانه دگرگون ثانيه هاي حضور بود گر چه سكوت مطلق بود اما بودن در گرفتاري تلخ بودن بود گاهي بودنش تلخ است و گاه شيرين چون آن شراره آتش ! براي كسي كه خطوط قرمز را در نورديد همه چيز شيرين مينمايد گر چه راهي نرفته تلخي آن به چشم ها ديده شد اما تلخي ذلت هاي حاصل از لذت ميتواند يك تعهد بزرگ براي ترسيدن از خلايق گرفتار در زمين و در تكرار زمان بوده باشد! بگذريم درد مشترك حاصل طرز فكري است كه من و ما در آن گرفتاريم دوست داشتن هامان رنگ درد دارد تاريك است آينده ها و خاموش چراغ آن خانه در امتداد انديشه هاي ناب عده اي محدود كه نه بر ميتابد من فكر كنم و نه خواهد گذاشت كه از انديشه ديگران بهره ببرم .انسان تجلي حضور خود است در شناختي كه از خود به دست خواهد آورد انسان بودن سخت است زندگي با انسانها دشوار! صداي ناهنجار دروغ آن مرد در انتهاي منزلت دوست و هزاران دروغ كه از زبان او گفت من و ما را از ادامه دادن راه باز داشته و ايستادنمان را بيان اعتراض خود دانستيم كه روح از بدن جدا شد برگشت آن جز از اراده الهي خارج است و ما نميدانيم چگونه روح در ميت رو به قبله دراز كشيده تجلي يافت ! هزاران سوال بي پاسخ كه از ناداني حاصل ميشود وهزاران درد مشترك از جهالت و گمراهي  كه ما از نفهميدن و نپرسيدن ها بهره ها برده ايم دستمال هاي كاغذي به گردش در آمدند سيل عظيم اشك براي كساني كه حتي نميدانيم روش زندگيشان چه بود و چه شد فقط اشك ميريزيم همين!

تقديم به آنانكه جان مطلب ر ا گرفته اند

پ.ن:

مهم نیست  .....

اندیشیدن  لازم است...

دعا لازم است

سکوت برای  آنها که نیستند...

سپاس

بار دیگر اعتراض بر روند خواسته اش و نخواستنمان

786

ترديد در تردد زمان در تعمد بر ايستادن بر كوبيدن بر سبك كوبيسم و بيدار شدن از خواب و گاهي خوابيدن در غفلت آينده كه همه چيز را ميتوان در تعداد نداشته هايمان بشماريم اين است نگاه به آينده و دست يافتن به موفقيت ها راه رهائي ايستادن بي هدف نيست ايستادن در اهداف خلاصه است كه انسان براي خود ساخته هر كس نقطه اي را صاحب شده دانسته از قدرت اعتماد به هدف مشترك انسان ها دست شسته ما و من مقصران اصلي ركاب آن انساني بوديم كه با رفتنش تنهائي را نصيب تنهائي هايمان كرد گرچه ايمان داشتن به بزرگي او براي دقيقه هاي من زندگي آفرين بوده من از او از بزرگيش و از انديشه متعاليش كه نشد به آن جامعه عمل بپوشاند و شايد نخواستيم كه بپوشانيم راضي هستم گر چه رضايت مختص اوست كه من با عملكردم بايد آن را به دست  مي آوردم  !  انسان منفعل انساني است كه خواسته ديگران را بر نتابيد حالا در ميان آتش و آب گير افتاده گاهي آتشين ميشود و گاه در آب فرو ميرود من معتقدم بهشت گفته شده را صاحب اصلي او خواهد بود كه با بودنش سالها براي انسانها مامن امن بود گر چه در هدايت جان خويش غفلت ها ورزيد من از حق خود خواهم گذشت باشد كه او هم از حق خويش گذشته باشد..

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

وسعت اندیشه  مشورت است نه  تنهائی ....

برای آنان که دستشان کوتاه دنیاست...

برای انسانهای مظلوم زمان من

برای خودم خودت و خودش !

نمیدانم همین!

دعا لازم است

پرواز بر آوج زندگی  و لبه پرتگاه اندیشه ها!

786

حسرت پرواز بر بلنداي آوج زندگي گاهي آوجي وجود ندارد همه چيز رنگ موجي است بر كرانه آن مرداب كه سالهاست به رسم مرده طبيعت راه را نميرود بلكه ايستاده تا نمو خود را ببيند از ميان آن نيلوفر مرداب گونه زيبائي مطلق گاهي همين است از ميان مرداب نيلوفري زيبا ميرويد !

خسته از بودن خويش خستگي مرام انسانهاست كه ايستاده اند براي تحقق عدالت براي تجميع خود با خود و رسيدن به ما به من به آنچه گفته اند مطلق لا يتناهي ! گاهي خسته از بار منت زمانه به گوشه تاريكي از ميخانه تنهائي خود پناه ميبرم من در آنجا سالهاست زنده بودن را تمرين ميكنم مي من مي ناب تفكر است من در خرد خويش غوطه ميخورم و در نهايت حيات به دنياي واژ گون روزها كه شب ميشود و شب ها كه صبح ميشود و من از بار نخوابيدن ديگر خواب به چشمم  نمي آيد من رسم بيهوده بودن به سبك نبودن را آزموده ام اين راه من است در بيراهه دوران بر تنگه تنگ چشمي زمانه بر تارك بي محتواي زنده بودن كه گاهي زندگي ام فقط يك لبخند اوست و گاه زنده ماندنم براي ترسيدن دوست من تنها نداشسته ام گاهي فقط مرگ است! اشتباه نبايد كرد مرگ تولدي در انتهاي زوال در دنياست زندگي در روشي نوين در حياتي دوباره در انتهاي انتها ها در ابتداي آنجا كه گوئي كسي را شوق رفتن نيست اين من هستم هنوز در تاريكي اتاقم شمع روشن ميكنم براي رسيدن به آنچه پرواز ناميده ميشود من زنده نيستم زنده بودن را تمرين ميكنم كه سالهاست مرده ام سالهاست .......

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

دعا لازم  است  گر چه  راه دور است...

سکوت  میکنیم

 

نبودنی که بودن را رغم زد خود نبودن بود گر چه !

786

شبه زندگي مرگ نوين لاله هائي است كه سالها قبل براي نبودن ديگران به بودني تبديل گشتند كه حالا نه خود هستند و نه ميدانند كه و چه!

نگاه تاريك است و اين نگرش جديدي خواهد بود بر شروع راهي نوين راهي كه در آن سياهي نشان تمدن است و سفيدي رنگ غم هاي  بي انتها! گوشه اي ايستاده بودم تا رنگ التهاب آنها را ببينم  تو گوئي لبريز جنون نبودن بود كه آرام و بي صدا در ميان خاك  به خواب رفته  و اينك  مردگان به دور وجود زنده اي در خاك در خواب به دنبال حقيقت هستند حقيقت گاهي نا مطلق و گاهي مطلق ! رنگ غمهاشان رنگ شادي بود اين گوئي رهائي انسان بود از انسانها از بردگي نوين از كهولت انديشه انساني از بزرگي ما كوچكي آنها از سالهاي سال اضطراب و درد ناشي از پدر بودن مادر بودن و هزاران تجربه تلخ از احساس غم انگيز خانواده از درد هاي مشترك ما من و هزاران انسان كه نماد تنهائي مطلق خويش بودند در آن قطعه از زمين  در آنچه انسان به آن گفته است بهشت! و من ايمان دارم آنجا شاه راه آغاز حياتي مجدد است براي انسان گر چه آمدن دليل محكمي بر زنده بودن بود حالا رفتن هم ادامه اين زنده بود خواهد بود من ديگر از آنچه ميترسيدم نخواهم ترسيد من براي تولدي دوباره به دنيا خواهم آمد از براي ........

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

حس جدید از  تاریکی

دعا برای آنانکه نیستند...

سکوت برای بقای  مردگان

سکوت برای آرامش زندگان

دعا لازم است

تکرار من و او  ما خواهد شد در نبودن من و من!

786

وقتي از تكرار بيهوده خود به تنگ مي آيد چيزي در وجود تلنگر ميزند اين نحيف جان نامقدس را كه بيدار باش از تنهائي رهائي يافته اي بيرون بيا از آن حصار كه به دور خود كشيده اي ! خارج بايد شد از دريچه آن دنياي تيرگون تنهائي كه تنهائي گاهي يك عمر لذت نبودن بود كه با بودنش گاهي دلم تنگ نبودنش ميشود! اين يك نگاه كودكانه بود به زندگي به آينده به زواياي روشن كه تاريكش كردند به اعتماد به اعتدال به انتقال دوست داشتن به آنچه گاهي برايش پاسخي نيست اين منم هنوز همان ،جنون در سوداي جان دارم چنان كه از ترس تنهائي دل به بودن خود سپرده به دنياي تعطيل جمعه ها!گاهي در انديشه گذشته به آينده ميروم و از اكنون زيباي خود كه در گذشته حسرت لحظه هايش را ميخوردم غفلت سراپاي وجودم را ميگيرد ! من نميدانم آيا گله دارم يا نه نيك ميدانم كه هر چه بيشتر ميروم كمتر ميابم از بد روزگار تنهائي من در بودنش بيشتر به چشم آمده زيرا دنياي ما با بودن ما هم ما را از هم جدا نموده يعني من و او براي رسيدن به هم بايد سالهاي سال منتظر يك نتيجه تلخ بمانيم آنچه همه از آن يك عمر انتظار  نام ميبرند در نگاه من و نگاه او زيباترين لحظه ها خواهد بود اگر من هم كمي او بوده باشم و او هم كمي من! درخواست زيادي نيست ساعتي از زندگيش را به من اختصاص دادن گرچه در پيشگاه او من نبودن بزرگترين دستاورد انديشه ها خواهد بود......

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

نبودن دلیل نبودن نیست!

گاهی شکایت خاموش بودن است...

دعا لازم است...

دلتنگ حق که برترین راه روی دیوار بود...

 

یک حس عجیب از راهی که رفتیم!

786

راهي دراز تا پايان بقا در حيات آن كوهستان باقي است! راه مرا با خود به جائي برد كه در آن از هياهوي بيرويه بيرون خبري نيست اين همه سكوت حاصل استقامت در كوهستاني است كه تا آنجا فرسنگ ها راه بايد رفت تا به سجود معنوي خود به سكوت عاميانه رسيد .! گفتن از راه ترس عجيبي دارد كه همه چيز در آن مسير به انتها رسيده بوي وحشتناك تاريكي ميداد حس عجيبي از پرواز به ملكوت ممنوعه به درگاهي كه ميگويند در آن ما به دركات ميرسيم البته نه همه كه بعضي ها به آن دركات ره خواهند يافت !دركات كوهستاني گاهي چنان مرا با خود به خود فرو ميبرد كه بيداد طبيعت نامش مينهادم من از طبيعت فرار نكردم كه طبيعت را با چشم خويش در آن مسير نا هموار ميجستم گرچه همه جا آنچه من ميخواستم را داشت طبيعت تلخ در مايه هاي شيريني آن هندوانه كه به ما تعارفش كردند ...

پ.ن:

برگی از یک  روز سفر بود....

من برای دیدن مردی بزرگ رفته بودم...

دیدنش میسر راه بود

تسلیت

۷۸۶

ایام شهادت و سوگواری صادق آل محمد بر تمام بازدیدکنندگان گرامی تسلیت باد

 

اعتراض نوعی امتحان است برای  ابتکار!!!!!

786

اعتراض بر روند بي انتها بر شروعي كه تحميل بود نه تكميل!

وقتي زندگي خود را در بر گيرنده قدرت هاتف ميداني آنجا تو بايد پرهيزگار باشي هر چه بيشتر درد ميكشي بيشتر به تحمل زندگي به شيوه جديد پي ميبري! نميدانم كه چگونه از اعتراض به ميان كلمه ها بايد پناهنده شوم چرا در لابه لاي حرفها به دنبال خود گمشده ام ميگردم او و من و گاهي من و او هيچ نقطه انتهائي نداريم هر انسان تحمل بيداري خود است از توكلي كه سنگ بنايش بر اصل تنوع طلبي بود و او با حرفهايش قلبم را در تير رس باد خزان قرار ميدهد ! گرفتار بازي خطرناكي كه ميشوي اگر تا انتها نروي بايد بميري بايد در تنهائي خودت بوي غم بگيري بايد از ريسيدن پنبه ها به بيرون بجهي بايد كه جملگي جان را از خود فارغ كني بايد به قولي لال شوي از بيان حقيقت خواستنت از توانستني كه اين روزها نتوانستن است! كاش ميتوانستم جمله هايم را به روشن شبي كه در آن گريستن را آغاز كردم بنويسم كه من از انتها از راهي كه با توكل كه گوئي تعصب بوده آغاز كردم به تنگ آمده ام نه ياراي رفتن دارم نه ياراي ايستادن من مرگ را براي خودم مقدس ميدانم كه در آن چيزي براي از دست دادن نيست! خسته ام دوست خسته از تنهائي مفرط از شنيدن ها از گفتن ها از نديدن ها از ترسيدن ها از اينكه بخواهم و نخواهد بگريم نگريد نميدانم شايد من از خودم ميگريزم پناه من جز خود خود نيست اين من هستم كه به داد خود رسيده ام دل ميخواهد همه چيز خوابي بوده باشد وقتي بيدار شدم به پايان رسيده باشد اين زندگي تاريك اين روشنائي خاموش كه سالهاست در حيات خويش بر بستر مرگ چنان ايستاده ام كه كسي نميبيند كه من فقط براي خنده ها هست كه زنده ام. شايد انتظار من از زندگي بيهوده است من انتظار صداقت ميكشم اگر زياد است كم بودنش را نميخواهم من آنچه ديدم را....

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

گاه اشک ها نماد  بزرگی اندیشه هاست...

گاهی  نباید رفت ایستادن هم ...

من بیدار که میشوم...

برای آنانکه نیستند سکوت..

دعا لازم است

جدالی چون مرگ که  به مهمانی میروی  توشه ای لازم نیست!

786

جدال با اتفاقي ناممكن كه انسان عزا دار حركت غير جوانمردانه طبيعت است با خودش ! دست ها آويزان رنگها پريده و عزيزي كه با رفتنش به انتهاي خود رسيده راحت شده از بار هراس هاي بيهوده اش و در كنار حقيقت مطلق تر به راهي ميرود كه گوئي در آن من تنها هستم نه او اين همان مرگ است كه براي يكي در بستر خواب يكي در محل كار و اينك يكي در ميان جاده ها در كنار خيابان ها كه سالهاست ما را از خودمان دور كرده سكوت عجيبي، خالي از ترس ها شده ام من ايمان دارم كه او در بهترين نقطه ها قرار دارد مرگ عجيبي براي انسان رقم خورده او پس از ازدواجش به ديدار معبود شتافت چه كسي را تحمل ايستادگي در عزاي تازه عروس در دومين روز از دوران شباب و تلمذ لذت بزرگي چون حيات دوگانه وجود دارد هيچ كس براي حرف زدن نيست كه ايستاده همه را بهت عجيبي از رفتن فرا گرفته  تاريك است كوچه و من براي تسليت به ديدار صاحب عزا ميروم و عجيب درد را در چشمانش در تن نحيفش ميبينم ! به فكر فرو ميروم ميروم تا خودم را بيرون بياورم از قصاوت درون كه شايد اين همان سرنوشتي است كه ميگويند هاتف رقم زده است و من جدال دارم با اين نوشته به قولي آماده كه اگر اين بوده باشد به بي طرف بودن هاتف هم مشكوك ميمانم كه چه لزوم است نوشتن و اجراي ما آزادي ما انديشه هاي ما چه خواهد بود ! از سياهي گفتم چراغي روشن شد همه گرد آن چراغ جمع شدند و هيچ كس براي رفته براي او كه در ميان ما نيست به همين راحتي اشك ريختنش نمي آمد همه داشتند براي خود سنگ دلشان، تنهايشان در اشك غوطه ميخوردند ! من همه اينها را از زاويه  تاريك انتهاي آن ديوار مشاهده ميكردم و اگر دروغ نگفته باشم به همه چيز مشكوك بودم جز يك چيز و آن وعده هاتف كه مرگ را تولدي ديگر دانسته! و هان اي انسان اگر متولد ميشويم چه لزومي است اشك ريختن چه دردي است براي....

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

همواره باید از مرگ عبرت جست...

آرامش بازماندگان....

سکوت برای همه آنها که دستشان کوتاه است از مکافات

دعا لازم است....

 

رابطه تحجر با آخرت  من و ماندن در دنیا بی آخر!

786

وقتي تحجر سنگ بناي خانه مان را ويران ساخت من طفلي بيش نبودم گر چه طفل بودم اما هر چه گذشتگان در نبرد با دنيا براي آخرت خود ساختند من براي آخرت جائي نداشتم كه بخواهم چيزهائي را جمع كنم كه شايد روزي به دردم خواهد خورد! جمله هاي بي تركيب نه بر آن است كه ذهن انسان را آزار دهد كه گاهي فقط براي اين مينويسم كه ذهنم از منجلاب درون خود خلاص شود رها شوم از منت تلخي گذشته آينده تاريك زندگي عاشقانه در اين ايام كه من در اوان آن خيابان هستم و او در منتها اليه آن خيابان ! ذهن دشمن جان آدمي است گرچه جايگاه تمام افكار من است اما اولين محور توليد شرارت در آن نهفته است ذهن دنياي پيچيده تاريكي است كه در آن عكسهاي به سبك قديم در تاريك خانه ها متولد ميشود ! وقتي جمله ها بي انتها بود به مانند آن خيابان طويل خيابان دشت آزادگان! راه ميروم تنفسم تضاد من است با جسمم كه خيلي زمانهاست از آن براي اين اميدي نيست! تمام درها بسته است كدام امداد كدام ابتدا قرار بود انتهاي مرا كه روزي ميگفتند چه انساني است در پس اين كودك زنده بگور در تضاد بين تحجر و تحسن نا محتوا مانند جلد كتاب مذهبي در ميانش كتاب رماني عاشقانه اين دنيا تاريك من بود در زندگي به سبك نه خودم كه بلكه فقط خودشان كدام عدالت كدام نهايت مرا به آن چه دل ميخواست آنچه به آن به دروغ ميگويند مشيت الهي رهنمود خواهد ساخت كه عمر به سر رسيد اما قافله افكارم هنوز در توليد محتوا است براي مبارزه با تحجر خشك و خالي كه بوي تلخ صداهاي شبانه اش براي من هنوز رنگ كابوس است از اين ميترسم كه تمام كارهايم كابوس باشد گر چه رويا هاي بسيار براي زندگي كه گاهي بردگي است دارم!!!

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

رابطه ما با مرگ از آغاز سال نو....

حسرت یک جشن...

تمام لحظه ها سیاه است...

دعا لازم است

سکوت باید کرد

پرواز رنگ آزادی است

ذهن من از دیدن اشک و درد ها میگوید!

۷۸۶

انسان فرار پيشه انسان گريختن از اكنون پناه برده به گذشته و بي اميد به آينده كه گاهي فقط رنگ سرآبي بيش برايش نيست و نبوده انسان هميشه در حال خسران خويش است! گاهي جز راه گذشتگان راهي نيست اكنون نوبت گذشتن است از گذشته از اكنون پناه بردن به آينده كه نه در قبرستان ميتوان آن را يافت ونه در برگ برگ نوشته هاي مكتوب از آن اثري است آينده رنگ

تحول من است كه در پرتو حضور پر رنگتر من آغاز خواهد شد گرچه گاهي اين آينده را تجسم كردن دشوار است اما ايستادن ماندنش نمي ارزد كه در تاريكي گذشته بي هويت و اكنون بي آينده ايستادن! رفتن امري است اجتناب ناپذير هيچ كس را ياراي ماندن نيست همه رفتگان براي خودشان عزيز است تقدس بيش از اندازه داشتن به در گذشتگان خويش يعني زنده نبودن خود كشتن آينده خويش زندگي در تعفن گذشته كه اگر زيبا بود آنكه حالا در لا به لاي خاك ها خفته است در ميان ما بود نه در ميان خاك! تند روي نيست اين حقيقت است كه از ديدگان همه جاري است اشك نماد راحتي ذهن است گر چه انسان اين روزها از اشك براي تسلي دل ديگران بهره ميبرد...

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

دعا لازم است...

برای پر کشیدگان فقط سکوت کنیم

 

 

تبریک

۷۸۶

پیشاپیش عید سعید فطر بر شما مبارک باد..

 

مسافرت

786 گاهي دلگير دوري از فضاي مجازي هستم ! پ.ن: دعا لازم است

زندگی در قبرستانی که مردگانش زنده اند!

۷۸۶

قبرستان زنده ها!

جائي كه زندگي ترديد بزرگ است از تهديد نبودنش! گاهي خوابيدن هم نعمتي بود براي نشنيدن ديگر حرف هايش كه دشنه دشنام گونه اي بود بر قلبم كه سالهاست روي آرامش را در خود نديده بود اما احساس آن داشت به واقعيت حضورش رنگ ميبخشيد ،حقيقتش از خودم گريخته ام به جائي پناه آورده ام كه هيچ كس نباشد من باشم بوي خودم و جنون مقدسي كه براي تلاش به دست آمدنش تجربه هاي بزرگي چون مرگ به دست آمده! گاهي براي احساس زنده بودنم  به قبرستاني ميروم كه انسانهاي ز يادي در آن زندگي ميكنند! ( البته زندگي در آنجا  مفهومي جز پوسيدن ندارد)! من براي اثبات خودم به آن جا ميروم تا بزرگي انسانهاي بزرگ خوابيده در آنجا گواه زنده بودنم باشد گر چه خيلي وقتها باور دارم كه من نيز در چنبره مرگ گرفتارم كه به جائي ميروم كه بوي زندگي مرگ گونه ميدهد! لحظه اي با بستن چشمانم با كنار زدن سنگ بزرگي چون سنگ هويت مردگان بر روي خاك سردي كه عزيزاني بزرگ در آن خفته اند.... باور نميكني كه من به مجرد دراز كشيدن به طبقه هاي زيرين آن منزلت آخر قدم گذاشتم اين همه از كوچكي آنجا ميگويند همه  اش دروغي بيش نيست كه من آنقدر جا در آنجا ديدم كه ميشود هزاران نفر را در آن اسكان بخشيد! باورش سخت است اما همه لوازم حيات پس از مرگ بود ! گاهي براي بازگشتنم به اين مرگ تدريجي غصه ميخورم كه زندگي در كنار انسان متوهم متوحش كه فكر ميكند ميتواند از سنگ و استخوان نتيجه بگيرد دارد مرا ميكشد كه خيلي ها را كشته گرچه باور ندارند كه مرده اند!

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

تناقص حاصل نتیجه امتداد بود!

گاهی  مرگ تدریجی زیبا نیست..

دعا برای همه لازم است

برای انسانهای خفته در خاک نیز هم دعا کنیم

چند روزی نخواهیم بود

شنیدم از آینده ترس بیرون میخزد .....

۷۸۶

شبي كه سراسر زنجير در زنجره ها گرفتار تاريكي آينده بود!

گاهي آينده روشن نيست تاريك است و اين شروع يك ناكار آمدي ديگر است بر انتهاي بيزوال يك جمله بزرگ كه گفتن دليل نبودنش نبود! وقتي زمان در هجوم رفتن ميدود تو گرفتار كه شدي درد هايت رنگ ديگر به خود ميگيرد رنگ جنون معنوي گاهي فقط عشق لذت بزرگ است و زندگي با آن طول عمر با بركت! گاهي هم عشق فقط كلمه اي است براي رنگ ساختن به حقيقت هائي كه وجود خارجي ندارد وقتي گرفتاري حادث شد تازه به دنبال راه فرار ميگردي راه مبهمي كه در كلمه هاي او  يعني درد زندگي مشترك كه همه چيز براي من نيست و  ما است! ذهنم آشفته گفتنهاست و اين تكرار من است در من كه رنگ جنونم رنگ شفق صبح قبل از آن شب شده كه در كلمه ها جاي نبودنش انتقال توجه هاست! كسي نميداند تنهائي فقط نبودنش نيست تنهائي دنياي تاريي از اتفاقات بزرگ و كوچك است كه در آن تو براي خود نيستي تو نميداني كجائي چرا زيستن را گاهي زيستي! گاهي اشك من تنهائي من است كه در قطره هاي بلورين از ديدگانم بيرون ميچكد تا تنهائي رنگ روشني گرفته باشد! جزاي من سزاي من نيست من فقط مرتكب اشتباهي شدم كه برايش گاهي دليلي وجود ندارد  ! عهد بسته ام با صاحب ايام كه يكي از هزاران انساني باشم كه تا دم آخرين تنفسش از آنچه احساس آن را لبريز جنونش كرده پا پس نكشيده راهي را برود كه در آن دوست داشتنش هرگز به تنفر مبدل نشود گاهي همه چيز يك بازي احمقانه اي بيش نيست گرچه بازي گردان.....

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

 پ.ن:

حس میکنم دعا برای من لازم است...

برای آنانکه نیستند سکوت باید کرد

هاتف  نگهدار  انسان انسان است!

گذشته عبرت انگیز  در آینده نیامده!

۷۸۶

و اينك زمان براي تفهيم عمر مقدر وجود است كه در سجود دقيقه ها لبريز تمركز بر محور دوست است كه با بودنش گاهي نيستي انسان رقم ميخورد! سالها پيش براي داشتن احساس تنهائي بايد لبريز جنون ميشدي حالا تنهائي تو را لبريز جنونت كرده و از اين تنهائي گرفتار هجوم در ساعتهاي بي محتواي بودن هستي! هدف از تكرار گذشته عبرت بود نه تكرار ذلت ها كه اگر گذشته ها را نمايان سازي ديگر قدرت تكرا را نبايد در كف داشت گذشته حكم زندگي انساني است كه تكرار را لازمه ادامه نميداند و من از اين تكرارها بسيار اندوخته ام براي نيستي كه گاهي هستي انسان در نيستي خلاصه بود! گرسنگي سم مهلكي است بر ايام جديد گاهي گرسنه ماندن بهانه ساختن وجود است اما گرسنه ماندن تعفن درون است بي خود سازي خويش اگر به تمركز وجود نرسي به بيداري حاصل از گرسنه ماندن كه همانا كمال طريقت عاشقان است راه پر پيچ وخم آزادگي اين يك روش نوين است در تكرار تاريخي كه از يادمان رفته اما ميتوان آن را تكرار نكرد!

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

حس عجیبی است تشنگی و گرسنگی!

لحظه های آخر حیاتش نزدیک بود...

سکوت برای  پر کشیدگان...

دعا لازم است

شکر گزاری جزئی از  احساس آرامش است

۷۸۶

روزي كه دغدغه ها به پايان خواهد رسيد روز رهائي از جريان تلخ تنهائي روز آزادي انديشه روزي كه فكرم براي پيدا كردنش دويد !

گاهي براي پيدا كردن خود بايد گم شد از بودن بايد مخفي شد تا خود ديگر در رخوت انسانيت تو به بيرون بريزد! من اينك براي تماشاي خودم در ديگري به پا خواسته ام تنها كاري كه كردم ايستادگي بود و نشستن در بارگاه يك انسان كه فقط گفت بايد دوست داشت بايد خواست اسير بودنش بود و گرفتار دقيقه هائي كه از نبودش درد ميخيزد! جمله ها حاوي نكته هاي تاريكي بود از روزگاري كه انديشه براي اوبود ، خود نبود براي جاني بوده كه با ديدنش روان گرفتار حضور شيرينش گشت و خرد در بي محتوائي خويش مرا با خود برد تا درگير وجودش باشم و راهي را بروم كه گاهي پايانش مشخص نبود! و اينك زمان گذشت يك سال يك روز ديگر از آن همه روز كه براي بودنش فقط دعا كردم همين ميگذرد و من مانده ام با دلي لبريز از اشتياق خواستن كه فقط و فقط از براي بودن با او بود كه ميخواستم همين...

شكر حق ايام اين روزها به كام دل هاي مشتاق است شكر حق كه با بودنش لبريز تشكر از هاتفم كه من با نبودش هم هاتف را.........

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

آنچه که لازم است دعا است!

ایستادگی راه بزرگی است..

برای فهمیدن است که نباید دید...

گاهی فقط هاتف  میداند و من

هاتف معجزه را نشانم داد

برای بیماران دعا لازم است

دعا همواره لازم است

مرده پرستی جزئی از زندگی ماست با زندگان

۷۸۶

وقتي يك نفر به پرواز در مي آيد .....

همه مجبورند براي فريب خودشان از حقيقت فرار كنند براي گفتن حقيقت تفره بروند و از پرداختن به اين كه روزهاي آخر عمر تو است باز بمانند و اميدوار باشند به اين كه وعده الهي تحقق نيابد! بستر احتزار بستر آرزوهاي من ما و هزاران انسان كه براي رفتن روزگاري است درگير درد هاي بزرگ هستند ! درد تنهائي اولين و بزرگترين درد انسان دور بر شلوغ است! پدر نشده ام اما درك ميكنم يك پدر از فرزند خود چه ميخواهد چه خواسته و چگونه از درد تنهائي خود به خود فرو رفته به درد بي علاجي چون دوست داشتن و دوست داشته نشدن! ملت بزرگ ما ملت مرده پرست ملت فراموش كردن انسان زنده كه داشت نفس ميكشيد گاهي راه نفس بسته به اكسيژني بود كه من و ما از پيدا كردنش امتناع ورزيده ايم ! انسان هر چه بزرگتر ميشود كوچكتر ميشود! سالها پيش در كنارش احساس آرامش بود حالا همه دارند لحظه ها را براي رفتنش ميشمارند عده اي نفس تازه اي خواهند كشيد و عده اي درگير جنگ هاي داخلي با خود و خود! حالا ميفهمم كه چرا آرزوي او خوابيدن بود و ديگر بيدار نشدن از خواب مرگ لذت بخش اين بود نه .....!  گاهي به عدالت كه وجودش برايم نديدني است به تاريكي انتهاي خانه پناه ميبرم تا تاريكي نقش عدالت بوده باشد براي بيداري من از به تعبيري خواب غفلت بايد بيدار بود از پرستش مردگان كه زنده ها را بايد در يافت .

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

وقتی میبینی مردن را به بیهودگی خودت  پناه نبر عمرت را تجلی ببخش

پ.ن:

حس عجیبی از لزوم دعا...

باید دعا کرد بیمار بی جواب را..

دعا میکنیم که باارفتنش آسوده باشد

ماندن نگرانی جانکاهی است برای خودش

خون بهای سنگینی از نوشتن!

۷۸۶

واژه ها گاهي مرگ خود نويسنده را رغم ميزنند !

وقتي همه چيز را از درون پاك ميكند ديگر هيچ دليلي براي بودن نيست همه چيز بوي كاغذ گرفته بوي قلم بوي خون كه دوات جوهر گونه زندگي جاري است از قلم كه در آن خون جاري است نه جوهر كه گاهي جوهر سرخ رنگي است خون!  احساس عجيبي از بودن در نبودن خلاصه گشته تلخي شيرين را ميتوان در تجمع بزرگي از انسانها براي تسلي دل بازماندگان به دست آورد اما چه كسي آگاه بود كه مرگ چگونه زندگي بخشيد انسان دست و پا گير انتهاي خانه ها را! گاهي بايد مرد گاهي زنده نباشي خوشتر است اين مقدمه تلخي بود بر آنچه در هفته قبل به چشم به گوش و به گوشت و پوست و استخوان آن را چشيده ام و ديده ام كسي آگاه نيست از رفتن اما همه ميروند ! چند صباحي است بسيار عميق در مرگ تحسن كرده ام گاهي احساس ميكنم كه رفتنم جاري است گاهي رفته ام اما باز گرداندنم براي رفتن و موقع رسيدنش!  بوي تعفن انسان دارد مرا ميكشد دارد به گند ميكشد زندگي گذشته گان را كه ......

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

شکر حق به گوشه ای از ......رسیده ام

گاهی میرود اما در  زندگی..

دعا لازم است

 

ابهامی در زندگی این روزها

۷۸۶

و اين يك نشان ديگر است از شروع از ابتدا كه محتوايش تهي شدن بود از خود و اين روزها در جان ديگري حضور داشتن!

طريق پر محتواي زندگي به شيوه نديدن خود يك راه بزرگ است و پيچيده كه در آن هرچقدر كه ميروي رسيدن غير ممكن نيست اما محال است! من سالهاست دارم ميدوم اين مسير را تا شايد به آن برسم اما زمان من دير آغاز شد! يادش به خير قديم ها ميگفتند فلاني خيلي زود بزرگ شد و حالا من ميگويم كاش هرگز بزرگ نشده بودم كاش براي هميشه تنها دغدغه من نداشتن دوچرخه اي بود كه با وعده قبولي در امتحانات خرداد به من داده نميشد!  پدر هر بار با وعده قبولي در امتحانت زير قولش ميزد و من بيشتر از گذشته با او فاصله ميگرفتم ! كاش من كوچك بودم تا به واسطه ديدن از خود بيخود نميشدم كاش دغدغه هايم همان بود كه شنيديد! گاهي نميدانم چه موقع رسيد كه من بيدار شدم از خواب تنهائي از تنها ماندن در كنار خودم كه نه ميدانست چرا و نتوانست كه چرا را نظام ببخشد ! من از بيداد مينويسم كه بر جان من الي آخر در جانهاي ديگر رفته كدام جرم نكرده كدام عدالت نهفته كه من ......

 

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

 پ.ن:

دلم برایش میتپد

آرامش واقعی در او بود

مرگ آغازش کرد

دعا لازم است او را

 

وقتی داشت میرفت. کنارش بودم....

۷۸۶

احساس ميكردم بوي رفتن ميدهد اما ميترسيدم از فكر به رفتنش به پرواز به ملكوت به اوج نقطه زندگي جائي كه فرآيند زنده بود به پايان ميرسد!

دعا را لازم ميدانم كه دعا هيچ ارتباطي با مذهبي بودن ندارد دعا رابطه اي آگاهانه است با هاتف كه تو را به وصل به نقطه مثبت تمام نيروها متصل ميكند دعا راه بزرگي انديشه هاست راه نجات انسان كه گاهي مرگ نجات بزرگ است! شبهاي متوالي از هاتف خواست اقتدار را در اعتدال و عروج را در بزرگي افكارش قرار دهد رفتن اجتناب ناپذير است ماندن گاهي جرم است! روزها و شبهاي متوالي با هم در دالان مرگ در انتهاي شرقي ترين نقطه شهرم ميرفتيم و مي آمديم و نديدم و نشنيدم لحظه اي از ترس ترسيده باشد! باور نداشت ميرود باور نداشتم ميرود همه براي روزهاي زيبايش براي اوج بزرگي براي ابتكارها در اعمالش براي ترك دنيا گفتنش اشك اشك و اشك امانم نميدهد! ميدانم جايگاهش آن بالا بالاهاست ميدانم آنجا كه هست از اينجا بهتر است! كاسه شير را كه صبح قبل از آن شب در دستانم بود ! كاسه سوپ ظهر قبل از آن شب! كاسه شورباي قبل از آن شب ! همه را سر كشيد تا با آسوده كردن ما برود .گاهي دلم كه تنگ ميشود اشك ميريزم اشك ميريزم و آنقدر در تماشاي تصوير بي روحش مي نشينم تا باور كنم كه رفته است ميدانم كه رفته باور ندارم رفتنش را! كه دلم براي نوازش هاي بزرگوارانه اش براي قدرت در كنار او گرماي او بزرگي نامش و ......

بهترين ها سكوت است براي ......

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

حس من بود نه چیز دیگر...

احساس دل تنگی گاهی به سراغ همه می آید پس ترحم لازم نیست!

سکوت کن

دعا لازم است

عید

۷۸۶

عید مبعث خاتم   پیامبران بر عموم بازدید کنندگان مبارک باد

بی شک  مبعث عید بندگی خداوند است...

پ.ن:

عید امسال بی دوست سپری میشود

چریدن  یا دریدن......درد بزرگی است!

786
دوست نميداني به چه اندازه براي بودنت دلم گرفته كاش بودي كاش قدرتم پس از تو به پايان نميرفت من ايستاده ام تنها و سرگردان، براي فهماندن و فهميدن خيلي دير شده هيچ كس دلش به حال هيچ كس نسوخت و من نميدانم در كدام دالان كدام نقطه تاريك بايد به انتهاي اينچنين تن دهم كه هر كس براي خودش حكومتي راه انداخته و دارد ميچرد كه گاهي چريدن نيست دارد ميدرد پرده تلخ عصمت را كه فقط حضور دوست تسلي دل من بود او قدرت داشت و من از قدرت او بود كه بودم من اشك هايم روان نيست چرا كه ميدانم تنها نداشته ام پيش هاتف است پيش مهرباني كه با لطف هاي بيكرانش سالهاي سال تو و من را در كنار هم نشانده بود براي لحظه هائي كه شانه هايم از درد شانه هايت ميگرفت براي ساعتهائي كه با هم بوديم و با هم سپري كرديم اين مواج طوفان زندگي تلخ را كه همه و همه هيچ و هيچ گاهي همه چيز رنگ حسرت تلخي است از گذشته كه نه آينده معلوم است نه گذشته من منتظر نبودم اما انتظار مقدس بود دلم همان را خواست كه هاتف ميخواست من دعا كردم بروي اما كاش دعا ميكردم بماني دلم از درد بودن با دردت و نبودن بي دردت و دردم گرفته اشكم جاري ميشود از تلخي احساس انسان كوته نظر كوته فكر بي بنيان كه از بد روزگار همان خوني در رگ هايش جريان دارد كه در رگ هاي من جاري است!
فقط دعاست و آرامش كه ميماند
تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

یک نظر در خود نگر......

دلم گاهی تنگ میشود

من ایستاده بودم  هنوز هم.....

786

در واپسين روزهاي شباب دلتنگي اثابت گلوله جانكاهي است بر پيكره بي جان انسان كه سالهاست براي تحقق وعده  هاتف دارد جان ميكند نه زندگي!ذهن من ياري دهنده من است بيداري من با پريشاني ساعتها روياي بودنش به جهنم بزرگي مبدل ميشود براي تفكر به تاريكي به روشنائي خيره كننده هنگام عروج او كه همه چيز داشت رنگ شعف ميگرفت عدالت گاهي مرگ است!گاهي ماندنش جرم بزرگي بود از تحمل رنج و تحول درد كه بيدار شدن من هنگام سحر تير بزرگي بود بر پيكر نحيف او كه با درد ها داشت رنج ميكشيد! من ايستاده بود داشتم ذره ذره رفتنش را درد كشيدنش را ميچشيدم گر چه تحمل من گاهي پايان داشت اما او هميشه براي كشيدن درد كه عدالت نام داشت مهيا بود تا زماني كه رفتنش آغاز بزرگي هاتف شد كسي باور ندارد رفتن اتفاق باشد رفتنن يك مسير روحاني است كه هاتف در انتهاي هر راه  براي درمان تيرگي هاي زندگي به پايان ميرساند تا آغازي دوباره باشد بر انتهاي بيزوال عمر كه اينجا يك بار شروع ميشود يك بار به پايان ميرسد و يه بار آغاز بي پايان تا متناهي بي انتها كه هاتف آگاه آن است ! گاهي منزلت نو يك توقف كوتاه بود عدالت تلخي در بيكران محله ما ميچربد عدالت در پستوي خانه ما هم قرباني بزرگي چون انسانيت گرفته!

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

تنها مانده ام......

دنیای وحشت ها....

دنیای تیرگی...

نه قدرتی نه .....

سکوت لازم است

*******

تو از آئین انسانی چه میدانی

اگر جان را خدا داده است

چرا باید تو بستانی

پدرم

786

روزگاري نه در دوردست وقتي عرصه بزرگي انديشه هاي او بود من به دنيا آمدم قرار بود قرار روزهاي بزرگي او باشم تا در تحول لحظه هاي پيري من باشم او باشد و هزاران راه كه به تنهائي قدرت رفتن را نداشت! پدر گاهي كلمه اي بيش نيست اما وجودش دنياي بزرگي بود از تحمل درد ها و آلامم كه گاهي همه چيز من او بود حالا من تنها ايستاده ام  و نميدانم در كدام نقطه از وعده هاتف قرار دارم كه او رفته به سفري بزرگ براي يك  آغاز كه همه بايد به پايان برسيم براي آغاز براي پدرم براي مظلوميت بزرگي كه در سالهاي نوجواني جواني و حتي ميانسالي گريبان گيرش بود براي روزهاي پيري كه ساعتها از تلاطم تلخ بي عدالتي در محتواي وجودش رنج برد براي او براي همه مشتاقان آزادي براي تنفر از تفريط در افراط براي تمام چيزهائي كه او در انجام دادنش ترس نداشت براي ساختن بناهاي بزرگ براي ايستادن در عدالت پهناور آسمان براي شبي كه با رفتنش درد آفريد ! من اعتقاد دارم كه جايگاهش بهترين نقطه هاست كه هاتف نگهبان دلهاي رنج كشيده است ! توجه كرده اي خوبها چه زود ميروند چه دير ميشود وقت نرفتن. هر سال روز پدر را جشن ميگرفتيم امسال روز پدر در نقطه هاي جشن گرفته خواهد شد كه عروجش از آنجا شكل گرفت منزلت نهائي او كه حالا ......

روز پدر و ميلاد بزرگ مرد راه مبارزه با هواي نفس بر همگان مبارك باد...

براي تمام پدران پر كشيده لحظه اي سكوت كنيم!

پ.ن:

دعا لازم است....

دل تنگ که میشود راه آغاز میشود

دیوار خانه و نوشتن از آزادی

786

وقتي اتفاق هاي عجيب در سكوت مطلق مي افتاد!

ديدن فرشته ها لرزيدن و ترسيدن من پرواز مهاجر هجوم رغت بار ثانيه ها براي دويدن در لبه تيز زندگي كه خيلي ها از ترس ديدنش ميميرند! لحظه ها پر هياهو بود براي نترسيدن او نترسيده بود آماده بود براي عروج خود كه اين راهي بود براي پرواز براي آغاز اين منم ايستاده در تماشاي گوشه تاريك آن اتاق كه صداي فرشته ها براي رساندن به وصل در آن به گوش ميرسيد! صداي سفيدي ثانيه ها بود كه مرا غرق تاريكي مطلق خودش كرد! فرشته ها داشتند روي ديوار خانه مان  مينوشتند ديگر در اسارت دنيا ماندنش بس است او حالا ديگر به وعده حقيقت نزديك ميشود بايد بيايد و گوشه ديگر از بزرگي هاتف را ببيند . در لحظه هاي آخر كنارش ايستاده بودم تندي نفس هايش داشت از رفتنش حكايت ميكرد اما هنوز نميشد نبودنش را تصور كرد  او داشت ميرفت دنياي تاريك را به روشنائي هائي كه ميديد بر فروخت و ميخواست برود تا رنگ وعده بزرگ هاتف را كه سالها در بندگي اش ميدويده را بچشد! اما عدالت داشت در پستوي خانه ميدويد هر چه سعي كرد به عدالت برسد هنوز هم كه او نيست عدالت دارد ميچرخد كه گاهي من باور دارم عدالت دارد ميچرد در خانه مان كه از مفهوم بي عدالتي ها پر است

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

دل که آئینه صافی است غباری دارد

نمیترسم میفهمم

رغائب

۷۸۶

واقعا که شبی بسیار عجیب پیش روی ماست.....

هر چه بخواهیم میدهد هاتف این شب ها را برای اجابت سریع دعا ها باز گذاشته....

بخوانید تا اجابت کند

اطلاعیه.....

۷۸۶

عاشق.دیوانه.قاتل. ندا.زهرا.و......................................

بدان و آگاه باش که واقعیت چیزی نیست که در حقیقت ها مشاهده  شود آنچه به دنبال آن هستی کوفتن بر طبلی است تو خالی !بر اریکه قدرت نشستن فقط برای کسی که لیاقت آن را دارد  امکان پذیر است که چه بسا خیلی ها آن بالا نشسته اند اما آرزوی این پائین را دارند!

تقاضا دارم از ماندن و خواندن این وبلاگ برای اینکه خیلی ظرفیت پائینی داری  پرهیز کرده با نیامدن ونخواندن اینجا هم به خود کمک کرده ای هم به خلق خدا !

هیچ چیز به یکباره اتفاق نخواهد افتاد همه چیز در مرور زمان است که رنگ خود را میگیرد ! از این  که دیگر تو را نخواهم دید بسیار خرسندم  و این را به فال نیک خواهم گرفت به خاک مقدس سپردمت در پناه حضرت حقیقت.....

پ.ن:

به خود غره مشو که

هرکس فقط به اندازه چیزی که نیست دروغ نمیگوید

دیگر راهی تا انتها باقی نیست

786

ساعتهاي انتهاي تاريكي نويد آغاز يك تحول است در انسان كه بايد بر خيزد و به راه بيفتد براي يك جستجو كه نتيجه اش سالهاست معلوم است اين نماد يك زندگي مرده است براي من كه گوئي ساعت هاست از چاه تاريك انديشه هاي بسته خارج شده ام اما روش نوين آنها تاريكي عجيب انديشه هاي آنان و عمق راهي كه رفته اند از من و آنها دو تمدن جدا ساخته من در بي قيدي مطلق آنها در قيد مطلق ها اما مطلق بي انتها مطلق بي ابتدا فقط در قيد جمله ها هستند و بس اين نماد روش تلخ زندگي من هم نيز هست هر چند كه گاهي از اين تاريكي فرار ميكنم تا به روشنائي تاريك خودم برسم من تنها هستم و اين اولين نتيجه قهر طبيعت گونه زندگي بوده با نماد من كه من هيچ گاه تنها نبودم حتي براي لحظه اي من تنهائي را در نبود دوست ميديدم آنجا كه دوست آمد تنها تر شدم تنهائي را در بودن او ميدانستم او كه رفت تنها تر شدم اين چرخه دارد مرا ميبرد به نيمه عمر رسيده ام به تاريكي ها پايبندم و از ترس تنها نبودن به تنهائي پناه آورده ام براي رسيدن به يك اقتدار خيلي زمان باقي نيست براي من سالهاست كه دير شده اين را در موهاي سپيدم در عدم توانائي هاي داشته ام مشاهده ميكنم گرچه هنوز در جواني محض ساعت ها را ميشمارم اما ديگر تا انتها راهي نميبينم!

پ.ن:

گاهی دل تنگی بزرگی میشود خاطراتم با او....

فقط سکوت آرامش قلوب است

سردی هوای بهاری را حس کردن

786

سلسله خاموش شدگان شجره طيبه به پايان رسيده او كه نه من بود نه ما فقط او بود كه بود!

در شب سردي از گرماي بهار لذت رفتن به گوش رسيد يعني بايد رفت تا به نهايت كلمه اي چون سكوت رسيد من ايستاده بودم و داشتم تلاشم را براي به سكوت نشستن ادامه ميدادم همه جا بوي تاريكي بود بوي غم بوي نم بوي باران بوي تنهائي آنجا غصه ها داشت رنگ حقيقت ميگرفت از سكوت شب باران به تنگ آمد و ابرها را ياراي گريستن ديگر نبود ، لحظه اي چند در آن حالت ايستاده بود نميدانم اما براي لحظه اي بود كه ساعتهاست ادامه دارد! باور نبودن باور بودن چه تفاوتي دارد باشي و نباشد و نباشي و باشد! گاهي واژه ها فقط تكرار است و من هنوز فقط متكرر ميشود خود را كه رهائي جانم بسته به سكوتي است كه ساعتهاست در آن گرفتارم و اين سرمشق تمام جريمه هائي هست كه براي ننوشتن تكاليفم  بايد بنويسمش و لام تا كام نگويم و نپرسم كه كدام جرم كدام جنايت ايجاب تنهائيست باشد كه .......

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

دلم تنگ است همین!

سکوت لازم است

رفتن و هرگز نرسیدن

786
يك اتفاق ساده گاهي رفتن است از ماندن كه بينوائي ماندن است دعا هاي زياد براي طلبيده شدن! همه ميروند ما نيز ميرويم . گاهي ترس عجيبي مرا با خود ميبرد به محتواي يك حقيقت كه همه از آن آگاهند همه از عدم آگاهي خود در عذاب! صداي فرياد ها به گوش ميرسد بلندي صدا هنجره هاي آسيب ديده و رخت هاي مشكي سكوت همه صداي بلند خداوند نيايش همگان تسلي دل خود است كسي براي من اشك نميريزد همه براي تنهائي خود بود كه گريستند ! صدا ميكنم كسي مرا نشنيد نگاه ميكنم كسي مرا نميبيند من همه درد هايم همه رنج ها همه و همه از ميان رفته ديگر دردي ندارم تحمل ناله ها دارد توان مرا ميبرد من از گريستنها بيزارم گاهي فقط يك سكوت مرا غرق بزرگي هاتف ميكند گاهي وعده فقط لام تا كام حرف نزدن است! چه كس ميداند همه ميگويند خوش به سعادتش چه زماني پر گشود چه ساعتي اما چه كس ميداند جان چه شيرين است مرگ وحشت لحظه هاي نبودن نيست مرگ رفتن است يك شروع اما راهي كه آگاهي از آن يك دنياي ديگر است!  دنياي من دنياي مرگ است كسي براي كسي غصه اضافه نميخورد كسي اشك هايش را براي تسلي دل ديگران بيرون نميريزد همه غرق بزرگي قدرت دوست هستند كسي براي  كسي فتنه نميسازد مرگ شيرين نيست اما زندگي در مرگ شيرين است! دروغ بزرگ فشار لحظه هاي تنگ است اما تو كه رفتي رفتي دگر زمان برگشتن نخواهد بود تو فنا شدي تمام شدي تازه چه كس از دنياي بي احساسي خود توان گرفتن احساس دارد رنج بكشد بداند دوباره باز خواهد گشت به دنياي يعجوج و معجوج انسان كه بنا بود انسان باشد نه......
حقيقت يك راه است پيدا كردن حقيقت گاهي سالهاست راه رفتن و هرگز نرسيدن است ......
جان مطلب يك نبودن ساده بود
تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

پ.ن:

نمیترسم میلرزم.......

لحظه هایم بوی سیاهی است!

مادرم

۷۸۶

و اينك زمان بزرگي فرا رسيده لحظه آغاز انسان بودن شروع مجددي بر سالها خاطره شيرين و تلخ در كنار انساني كه با تمام وجود مرا براي لحظه هائي كه اذيتش كردم مجازات نكرده، براي مادرم كه سالهاست از درد زن بودن رنج بزرگي ميكشد براي تمام مادران و زنان  كشورم تبريك  روزي كه  براي بزرگي و مقام مادر ها در نظر گرفته شده! براي رنج هايش لحظه هاي تاريكي كه در تاريخ زندگي اش كشيده براي بزرگي مقامش و والا بودن درجه او كه به حق بهشت زير پاي اوست در مرام هاتف.

پ.ن:

سکوت برای مسافر....

آرامش برای مادران

حس عجیبی از یک بیداری در خواب

۷۸۶

شنيدن سكوت برش زدن به ثانيه هاي تلخي است كه از نبودن جان در بدن به وجد آمدن از نفرين تلخ به ميان غلطيده و نوازش تلخي است لحظه هاي تنهائي و لذت ها را به تنهائي چشيدن اين منم هنوز بر تاريكي هاي جانم استوارم گاهي سكوت را شكستن قانون بزرگي است از صدا ها را شنيدن و حرفها را نگفتن كه گفتن نبايد لازم باشد فقط يك حرف نيست كه نميگويم من سالهاست از گفتن حرفها به تنگ آمده ام  هرچه بيشتر ميگويم بيشتر تنگي لحظه ها را ميفهمم من مسافري هستم ايستاده بر لبه پنجره خيال كه از آن بالا ميتوان تماشاي راه نرفته را ديد اينجا ذهن من در تكاپوي ايستادن است من هنوز راهي را كه نميشد رفت را نرفته ام ! كلمه ها در كلمه هاي ديگر تناقص تلخ است از تصور يك توهم كه گوئي هنوز باورش كه مثل حقيقت بر خانه تاريكم سايه انداخته وجود ندارد من از نوشتن است كه تهي ميشوم از خود مينويسم تا تحمل را تاب بياورم از ترسها خلاص شوم من آموخته ام راهي نيست كه نشد نرفت اما هزاران راه است براي نرفتن ! باور ندارم نبودنش را باور ندارد رفتنش را من  هنوز در راهي هستم كه بازگشتش اميد نداشتن است به آينده همه چيز رنگ غم است از بي بازگشتي اينجا لحظه ها تاب توان ندارد لحظه ها بوي غربت گرفته بوي تنهائي مطلق كه هيچ چيز در جهان ما مطلق نيست جز ضربان قلب ها كه ديگر نميتپد باشذد كه هدايت يافته باشم از عروج ملكوتي كه نه ملكوت پيدا بود نه معروج به عروج!

پ.ن:

هنوز بستن چشمان آرزوست!

من از تنهائی پرم گاهی این زندگی است

سکوت مفهوم واقعی است از نبودنش

 

نگاهی به شب و....

۷۸۶

كجا از بار گناهانت خجل بودي!!!!!!!!

گاهی نقل قول هائی ورد زبان میشود!

شب نگاهي غم انگيز دارد به روزي كه گذشته تاريكي آن نماد روشن بودن روز را گرفته با همه سياهي كه به همراه دارد تو گوئي بالاتر از آن رنگي نيست و نخواهد بود  اين نقطه بيكراني است از آينده اي كه سالهاست از آن نميگريزم بلكه با آن خو گرفته ام شايد من جور ديگري هستم دلم از تنهائي شب از غربت بي صدائي پرندگان روز حتي صداي جيرجيرك هاي حيات خانه مان گرفته ميدانم كه آنچنان در بي كسي خود غرق هستم كه داشته ها را نميبينم سكوت من درد است تنهائي من بيكرانه  ترين لطف هاتف! آنچه كه گاهي از آن نميترسم فقط صداي مهيبي است كه از درون من مرا فرا ميخواند ميخواند به اصل خويش باز گرد دنيا را از دريچه تنگ چشمي رها كن به راهي قدم بگذار كه نه بترسيدن ترسيده باشي و نه نترسيدنت گزند بزرگي بوده باشد از قدرت لا يزال هاتف كه آنچنان در آن غرق گشته كه  گاه و گاه ميترسم كه از بودنش به نبودنهايش رسيده باشم  ،در ميان رختخواب خود كه غلط ميزنم ياد ساعتهائي مي افتم كه در آن لذت بزرگ فقط داشتن يك قلم بود و يك كاغذ و نشستن لبه پنجره اتاقي كه از دريچه رو به بيرون آن ميشد همه چيز نوشت گاهي فرصت نوشتن را از دست داده ام گاهي از تنهائي به تنهائي و از هر دو به تنگ آمده ام به روزي مي انديشم كه خوشبختي بر بالين من غلطيده باشد .....

پ.ن:

دعا برای انسان که نه انسانها لازم است

من سکوت را حقیقت میپندارم

شنیدن خوب بهتر از گفتن شیرین است!

 

شب و صدای تنهائی

۷۸۶

ایستاده ام تا خود را به او برسانم هر چه پیش میروم گوئی رسیدنی در کار نیست همه به فعالیت های خود بازگشته اند انسان بیدار مانده تا نخوابیدن ذره قطرانی بوده باشد از لعل شب که هیا هو را در صدای جیرجیرکهای خود گم کرده ترسیده ام از تنهائی خود تنهائی انسانها گاهی من باید از بار نبودن ها رفته باشم چرا مانده ام را نمیدانم

پ.ن:

فقط سکوت طولانی کار ساز است

اندیشه

۷۸۶

آنچه اندیشه او بود روشنائی تاریکی را دیدن بود!

کاش تاریخ تحول بود نه تعمد

یک احساس

۷۸۶
وقتي چشم ها گشوده بود تنهائي درد حاصل نبودن نقش جان بود آنجا كه چشم ها را گشود تنهائي رفت پر كشيد ميداني درد من درد بزرگي بود از غربت انسان كه هرچه در انتهاي تاريخ خود پيش ميرفت تنهاتر ميشد دايره دوستان دايره ديد ها بازديد ها وقتي نگاهش را ميفهميدم دوست داشتن را ميشد ديد ميشد حس كرد تنها نبودن را دستانم را كه ميفشرد تنهائي من غربت من درد من اشك من رنج من همه و همه ميرفت حالا نگهبان من بود دوست نگاهم براي ديدن لحظه هاي با او تنگ تنگ است وقتي عاشقي درد عشق را متوجه خواهي شد وقتي اشك ميريزد تنهائي را ميفهمم .غروب دومين جمعه دلگير بي او يعني عمر من عمر ما دارد ميگذرد فراموشي دوست 27ساله گاهي فقط مرگ است همدرد ثانيه هاي مشترك  رنج مشترك بودنمان درد تك تك انسانهاي دور ورمان تاريكي انديشه انسانها تاريكي خانه روشنمان تخت خالي دوست جاي خالي محبت هاي ناراحت گونه او صداي تشكر كردنهايش صداي دعا هاي بعد از كمك كردن هايم شوخي هاي راه اعتماد هاي او نارفيقي هاي من ........
گاهي سكوت تنهائيم را لبريز كرده
خدايش بيامرزد دوست را كه .......

پ.ن:

فقط سکوت لازم است

تسلیت

۷۸۶

لحظه ها را برای ندیدن میشمرد اما توان ندیدن به دیدن بود که زندگی بود ..

یاد اشک هایش خنده ها و حرفهایش لحظه ای آرام نمیگذارد انسان را..

ممنون برای همه لطفها که از جانب دوستان به من شده

بازخواهم گشت برای ادامه راه

پدر

۷۸۶

روزهای نبودن روز تنهائی انسان روز رنج دشواری دقیقه ها ترکیب تنهائی با غم لجبازی با زمین و زمان تکرار بیهوده رفتن و آمدن همه چیز به اندازه خود در سیاهی حاصل از تنهائی گرفتار نبودن یک کلمه غرور آفرین است پدر............

پ.ن:

ممنون از تمام عزیزان که با من ابراز همدردی نموده اند

تسلیت

۷۸۶

تسلیت واژه کوچکی است برای از دست دادن کوه استقامت و اسوه عشق و معرفت باور نبودنش باور نبودن بود اما آسوده و آرام به دور از هر دردی او حالا به خواب عمیق فرورفته  من و دیگران را در غصه رفتنش فقط با خاطرات اوست که باقی مانده ایم. میدانم که برای کسانی که ایمان دارند مرگ یک آغاز دوباره است اما نبودن رفیق ۲۷ ساله و نوازش ها و اخمهایش حالا به وضوح در من موج میزند .دیگر دعا لازم ندارد آمرزیده باد روح پدری مهربان که عاشقانه زیستن را در کلمه که نه در عمل به من آموخت...

پ.ن:

برای آمرزش انسانها و مسافران راه حق لحظه ای سکوت

از کرامات دوست بودن است و نبودن!

۷۸۶

وقتي آمدن نشانه هاي بودن را رغم ميزد ترس تنهائي تبديل به حس زيبائي بود كه كه در آن بازهم تنهائي لذت بخش دقيقه ها شد!  جنس اين تنها بودن با آن تنها بودن تفاوت فراوان دارد اين كجا و آن كجا اينجا تو غرق ديدن بودي لبريز اشكها از سر شوق بودي آنجا تو از نديدن لبريز شوق اين اشتياق وجه مشترك ديدن و نديدن است اين نمايه حضور دوست است گرچه گاهي هست و گاهي نيست!

يك جمله اي بود كه ميگفت مارگزيده از ريسمان سياه و سفيد ميترسد !

به عمق موضوع كه فكر ميكني خيلي ساده است اما سادگي حاصل يك فكر بود كه چه بسا اين روزها ارتباط ما پيچيدگي خاص خودش را دارد اين به اين معناست كه دوست با بودن و نبودنها به دنبال چه خواهد گشت ترس من از نبود ايمان نيست كه چه بسا من در پرتو ايمان به خالق انسان لبريز دوست داشتن بودم اين يك ماجرائي بود بين من و هاتف كه سالهاست با ما بازي هاي فراوان دارد! ترس ها نشانه نبود ايمان است اما ترسي كه ريشه اش نبود ايمان بود ديگر رنگ ندارد ترس من از ترس نبودن ريشه يافته اگر گاهي بودن و گاه نبودن ملاك عمل است من سالهاست كه با نبودن خو گرفته ام و خلوت تنهائي من كه در پس آن كلمه ها شكل گرفت از هزاران وصل و اشتياق بالاتر است در آن موقف من با صاحب انسان در جدال معرفت بودم نه خود  انسان من براي تنهائي نبود كه اشك ريختم از ترس نبودن نبود كه گريستم من از اشتياقم از آن حس زيباي خود در شوق ديدار دوست اشك ميريختم تنهائي هايم آنقدر معنوي بود كه احساس تنهائي من با بستن چشمها و گشون آن از نگاه ياران سيراب سيراب ميشد اين ها دروغ نيست و هيچ كس قدرت نفي آن را ندارد و نخواهد داشت كه من در پرتو آن سوي پرده ها چه بسا سفرهائي رفتم كه برايش هيچگاه پاسخي نيست و گفتنش دليل بر خنديدن است از جانب ديگران چرا كه فهميدن حقيقت ايام كار آساني نيست درك واقعي همه چيز در سكوت تو ريشه دارد هرگاه ساكت شدي ميشنوي ميبيني اينها همان تجربه معنوي است كه از حاصل يك كلمه كوچك چون دوست داشتن بيرون جهيده گاهي چنان درگير معنويت ميشوي كه انسان را فراموش ميكني من ديگر من نيستم دردي بزرگ و فكري عميق در وجودم ريشه دوانده بايد بمانم تا لحظه هاي زيباي يك انسان را زيباتر كنم ميداني گاهي از خود گذشتگي اجر و مزدي دارد كه كسي را ياراي پرداختن آن نيست من با صاحب ايام معامله خواهم كرد من از اوست كه ميمانم كه چه بسا حوصله ها را سر ميبرد انسان و... از مسير دلدادگي منحرف نيستم ترس عجيبي از نبودنش دارم ميداني ميترسم كه با بودنش يك نبودن رقم بزند بعد من باشم و زهري كه يك بار كه نه هزاران بار چشيده ام برگشتيم به اولين جمله از دومين پارگراف كه مار گزيده از ريسمان سياه و سفيد ميترسد ! گاهي بايد اسير شد بر روند و جريان زندگي گاهي هم زندگي اسارت تو را دوست دارد من فقط يك رهرو هستم آنكه ميبردم گاهي دوست است و گاهي دوست...

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

 حق كه برترين راه روي ديوار است نگهدارتان

پ.ن:

یک نظر در خود نگر.....

ترسیدنم حیات است....

گاهی ماندن عشق است رفتن هم عاشقی!

دعا لازم است

 

سكوت را بايد شنيد !

۷۸۶

ديگر پاسخي براي آينده روشن وجود نداشت يعني خاموش شد چراغ شيخ شهرمان آنجا كه ابتداي خيابان نويد اطاعت دوران بود از خاموش روشن بودن هاي چراغي كه گاهي نماد عمر انسان به شمار ميرفت اين نكته تحول در عمق گفتار و افكار من است و گاهي براي اثبات آن فقط لازم است كه حرفي نزد!

كلمه اي براي احساس اين روزها يافته نخواهد شد همه چيز در تنهائي لبريز سكوت گشته از سكون كه خواسته نفس انسان بود نه خالقش سكوت در عمل ابلاغ نداشته هاست اما در درون پيدا كردن خود است از تنهائي از جنون مقدس از تكرار يك واژه زندگي براي آن واژه اين رمز نبودن است و راز يك سكوت ! چاره ها براي بيچارگي محيا بود خانه ها خاموش گشت از نور ايمان محتوا تهي بود از نخواستن گاهي كلمه ها مرگ بود و شنيدن نويد تحول در نوع نگرش بر انسان كه هرچه بيشتر نديدن بيشتر ديدن آفريد محتوا مرگ بود اما مرگ همواره تو را از بين نخواهد برد گاهي با مردن به دنيا مي آيي، يك جور تولد نوعي از بودن كه در آن خود مفهوم واقعي ندارد اين اسرار يك عمر تلاش ساده اي بود در پرتو يك كلمه كه انسان گاهي براي گفتنش از ترس مايه گرفته بود و ترسيده بود كه ابتداي دنياي تاريك بي او ابتداي بي انتهاي زوال بوده باشد من ساكتم و از سكوت خود لذتها برده ام براي من سكوت خفه شدن نبود من ازآن صداهاي بلندي شنيدم شنيدم كه هر آينه بخواه گرچه نخواستن جرم نيست گفتند لبريز باش تا عميق شوي گفتم عمق كلمه فقط اوست اما او كجا بود من كجا! تصور تفكر باطل نبود تصور عمق فهميدن است ، از تنهائي بيرون آمدن در نگاه به عمق وجود ، ديدن از راه دل فهميدن از راه درون ! اين كه ديگر نوشتن داروي درد نيست اشكال در توهم ذهن من است كه از بيداري قبل از خواب هنوز برنخواسته يعني در سكون تاريك خود به دنبال نقطه هاي اتصال ميگردد اتصالي كه ترسيدن را با خود به نزديكي من رسانده نور ايمان ترس را محو ميكند اما ايمان در پرتو حضور هاتف رنگ دارد اگر او نباشد ايمان من كفر من است از بيداري كه در خواب چهره مصلوب خويش را ديده و يار در محتواي كلمه ها چشم در چشم داشته تا با ديدن يك رفتن ملتمسانه آفريده باشد كلمه هايم دارد به پايان ميرسد من هنوز پيدا نشده ام نميدانم كي و چگونه به وعده هاتف به جان جانم و اشتياق باران گونه كه روزي از شدت محو ميشود و گاهي بر آمدن بنا استوار دارد خواهد رسيد! اين يك لحظه است از يك تراژدي از يك قصه كوتاه ولي آموزنده من دوست داشتن را مايه كارم كردم تا هيچ چيز مانع من و او نشود اين يك تفكر بزرگ بود اما همه چيز را گاهي بازي بايد دانست كه ظلم بزرگي است از خواب مستانه بيدار شدن!

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

حق كه برترين راه روي ديوار است نگهدارتان

پ.ن:

 همين خوب است!

حس خيلي عجيب دارد!

از رفتن نميترسد!

از بودن ميترسد!

دعا لازم است

من معترض نیستم گاهی نگفتن  خیانت است!

۷۸۶

شنيدم كه بستن چشمها دنياي ديگري است در بربر اين دنيا كه در آن من براي خواستن  را نخواستن درگير اطاعت از دوران هستم اين رسم بيهوده تا بوده گوئي همين نيز خواهد بود و من فقط براي ايستادن محيا هستم و نه كار ديگري را ميتوانم و نه ميخواهم به اتمام برسانم اينجا ديگر من مفهوم واقعي ندارد لحظه هايم بوي غربت ، تاريكي و نميدانم هر چه كه با نبودنش احساس كردم ندارد اينجا دوران تازه اي در راه است!

چشم ها ياراي گريستن ندارد روحم از تنهائي به تنگ نيامده تاريك زندگي ام روشنائي است همه جا غرق نور است از نبودنش! به خودم به گذشته به لحظه هاي اشتياق كه نگاه ميكنم تنهائي را از درونش بيرون ميكشم خودم را ميكشم از اين جنون تا بار محنت خود را به دوش ديگري نينداخته باشم براي خودم مجلس ترحيمي نخواهم گرفت زيرا با خوردن و آشاميدن و حتي به ياد من بودن روح من آسوده نخواهد بود من بيشتر از هر چيز به يك احساس احتياج داشتم و دارم چيزي كه براي اثباتش خودم را محو نبودن كردم! خيلي ها ميگويند جمله ها ثقيل است و من همواره گفته ام كه من ساده مينويسم دريچه ذهن را بايد باز گذاشت اگر به فكر فرو نروي برنده نخواهي بود مثل هزاران متني كه در روز و شب ميبيني تو را مجاب نخواهد كرد بايد ايستاد و به ذهن به دريچه تنهائي اجازه بازشدن داد تا جنون را از بيهوده بودن از تنهايي تنهايي بيرون بياورد و خود را بيابد حتي در لا به لاي يك كلمه، جمله و گاهي اعتراض مستمع كه هيچ چيز در اطراف من بيهوده نيست شايد اين ذهن بيمار من است كه بودنش را دارو ميداند و فكر ميكند با بودنش لحظه هايم برترين است ! من به بودن معترض نيستم نبايد از نخواستنم بترسد من براي يافتن خود بود كه محو وجودش شدم خود را كه نديدم به چنان شناختي از خويش رسيدم كه گفتم تا انتها براي كلمه اي كه برايش متعهد شده ام باقي ميمانم اين حس زيباي من را خيلي وقتها هيچ كس نفهميد يعني خيلي ها قدرت درك آن را نداشتند من از سر بيچارگي نخواستم من برايش ساعتها فكر كردم اما آنچه همواره در ذهن به آن فكر ميكني  برايت درست از آب در نمي آيد!  (ذهن انسان با تمام هوشمندی اول بلای جان خویش است)!من ايستادم گفت ساكت باش سكوت كردم خواست حرف زدم هر چه گفت شنيدم و اگر نگفت هم نشنيدم براي خودم براي خودش ساعتها را شمردم از رفتن ديگر نمينالم من بنده رفتن هستم آموختم كه با رفتنش دنيا به پايان نرسيد براي بازگشتنش لحظه ها را شمردم ! آنگاه كه آمد بيرون شدم از حصار تن از تنگ چشمي شرارت ذهنم آنجا كه ترس نبودنش ميگفت كاش هيچ گاه نبود! درك جان مطلب يك قصه طولاني است اما من براي گرفتن جان مطلب بايد عاشق باشم كه بدانم يك كلمه چگونه تحول آفريد چگونه من را درگير خودم كرد آزادي بخشيد رهاي رها شدم و اينك زمان انتها زمان بي پايان انتظار سالها هم كه بگذرد براي يك منتظر ايستادن مقدس است بايد ايستاد و فقط ايستاد تا طعم واقعي يك دوست داشتن ساده تو را به تعالي ببرد به وعده هاتف جامعه عمل بپوشاند تو را به  پرواز در آسمان در راه بيكران دوست داشتن واقعي نه از سر ترس باشد گفتن دوست داشتن و نه از سر نترسيدن باشد دل شكستن ! هيچ چيز براي خود نباشد من در ديگري ذوب بوده باشم واقعيت اين خواهد بود تولد من مولود خجسته عشق است از يك روح در دو جسم و انتهاي آرام بخش كه هيچ كس جز تعداد  اندكي از درك آن غافل اند زندگي رفتن و آمدن نيست زندگي درك يك واقعيت مهم است و تجربه بزرگي چون عشق و لبريز آن بودن گفتن در تجسد كلمه ها زيباست فهميدن حقيقي گاهي سالهاست فاصله من با من!

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

حق كه برترين راه روي ديوار است نگهدارتان 

پ.ن:

گاهی اشک به پایان میرسد اما چشم ها میگرید!

حس مبهمی است کلمه را درک کردن!

گاهی عالم عجیبی است تنهائی!

دل ها مشتاق نیست لبریز شده!

سکوت تحول نیست یک بیراه بزرگ است!

کی بیدار خواهیم شد نمیدانم

هرگز برای خوابیدن دیر نیست..

حرفها اعتراض نیست انتقاد است!

دعا لازم است

زمانش که برسد زمین فراهم خواهد بود!

۷۸۶

حرفها برای ادامه راه در گرفتاری ثابت خود به دنبال یک حرکت از پیگیری زمانه هستند این مفهومی به مراتب عمیق تر از نخواستن دارد یادمان نرود هاتف آن بالا منتظر کارهای ماست تا بهترین ها را بدرقه راهها نماید و این  دوباره منم در پرتو کلمه ها...

چشم ها را كه ميبندم خاطرات يك عمر بار ديگر مرا در خود فرو ميبرد آنجا من نميترسم كه از ميان رفته باشم بودنم در آن لحظه براي خاطراتم زنده كردن است اين منم كه در لابه لاي ذهنم به دنبال راهي براي پرداختن به گذشته ميگردم گذشته نقش زرين يك احساس بود برايم كه حالا حالا ها راه زيادي براي رسيدن به آن  تو گوئي باقي است شايد هم زمانش به پايان رسيده گاهي كه نه هميشه هيچ كس از اين احساسات نميتواند چيزي جز نگاه خود درك كند اين يك لحظه بود اما حقيقت ساعتها و ماهها در حال گردش بود شايد به سالي ديگر شروعي مجدد راهي نبوده باشد اما دل همواره براي يك نقطه اشتراك لبريز تعلق خواهد بود سرگذشت كه پوچ تلقي شود زندگي معنا خواهد يافت اگر در زندگي مرگ را متوجه شوي هرگز نخواهي مرد مرگ  در زندگي مردن نيست تولدي است كه انسان  براي يكي شدن در ديگري انجامش ميدهد تفاوت بزرگي بين نيست در انتها و مرگ در ابتدا وجود دارد اين يكي كمال است و آن گاهي تكامل جان، از جائي به جائي ديگر رفتن يعني هنوز براي ادامه راهي كه در پيش روست بايد تلاش كرد و خواست اما براي نخواستن نيست كه ميخواهم اگر من نخواستن را ميخواستم شايد خواستن نوعي از نخواستن بوده باشد شايد جنون مرگ عارفانه اي بود كه از يك نگاه ساده آغاز شد و به مرز ديوانگي و نشستن در بستر احتزار انجاميد گاهي فكر ميكنم چگونه است كه از بار مصيبت بزرگي چون دوست داشتن هنوز زنده ام آيا من لياقت دوست داشتن را از دست داده ام يا مرحله پايان دوست داشتن فرا رسيده شايد جنبه جديدي از يك راه در پيش ديدگان است حالا ديگر دوست داشتن نيست كه تو را ميبرد اين جان توست كه براي اشتياق به يك روز ديگر بودن در كنار بودنش ميكشاندت به خيابان به ستيز با بيابان آنجا كه من از خود فرار ميكنم و پناهنده آن گوشه از غربي ترين ساختمان هاي شهرم هستم ابتدائي از آن سو و انتهائي از جانب من و زندگي ام در باغچه اي كه هرگز حقيقتش را مشاهده نكرده ام اما بار ها و بارها تصورش در ذهنم جاي داشته و چه قدم ها كه در آن حيات بزرگ با انسان زده ام و لحظه هائي كه از در آن باغ بزرگ به پرواز به سوي آسمان براي ديدار حقيقت كشيده ام تصوراتم واقعيتي است كه كسي دلايلي براي نبودنش ندارد من آن را با بند بند وجودم احساس كرده ام و اين هنوز منم كه در تصور تصويرش لبريز يك كلمه ام كه گفتنش ترديد بود و نگفتنش تهديد اين نشانه بود از نزديكي ذهنم به اتفاق بزرگ ! چشم ها را گشودن نبودن را به ارمغان داشت چشم ها كاش هرگز گشودن را توانائي نداشت كه انسان مبهوت زيبائي سكوت خواهد بود در تجسد وظيفه اي كه گاهي براي آن هنوز دليلي نيست ...

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند

حق كه برترين راه روي ديوار است نگهدارتان

پ.ن:

دل تنگه .......

اعتراض به سکوت خودم......

انتقاد به تحمل بی تابی .......

ابتدای انتها یعنی شروع ابتدا.....

سخن ها زیاد است دلها در گیر....

گاهی من نه من هستم نه ما!

نگفتنم دلیل بزرگ از سکوت...

فریاد.....

دعا لازم است

 

یک نوشته پیچیده برای ابراز احساسات!

۷۸۶

رمز در راز گرفتار بي خودي خود است هرچه بيشتر در خود گرفتار است از خود واقعي غافل ميماند زندگي سرچشمه حياتي است كه در ابتداي آن خيابان همه از عطر بوي ياس سر در ديوارش مست مست شده اند !

شروع براي پايان بخشيدن بود نه آغاز اينجا قرار است كسي چيزي را متوجه نشود آيا من اعتراض ميكنم يا قرار است عاشقانه لبريز دوست داشتن ساده خود باشم! وقتي نخواستنم را ميخواست وقتي نديد نم را ميديد من كجا بودم آيا بودم گاهي نبودن بود كه بودت ميكرد گاهي اشك بود كه لبريز اشتياق بودي گاهي يك گذشتن ساده لبريز جنونت ميكرد اما دير زماني است از جنون بوي خون باقي است از ديوانگي يك انتخاب يك راه حل ساده و آن هيچ گاه تكيه بر بيكران مطلق نكردن است گاهي من فقط بايد بنويسم و از اين احساس خودم را رهائي ببخشم كه بيداد دوران من ديدنم بود نه شنيدنش! بيداري بعد از خواب سستي حاصل از لذت تن را به آسايش دادن حالا چگونه ادامه راهي را بروم كه در آن راه رفتن جرم بود نه جنايت! من گرفتار بودم لبريز گرفتاري اما گرفتار هرگز نميميرد گرفتار اسير  نخواستنها نميشود من تصميم را گرفته بود ميخواستم كه بروم آنقدر بروم تا هرگز ناي نرسيدن و بازگشتن را براي من به ارمغان نياورده باشد وقتي پيچ در پيچ مينويسم به خودم ميبالم كه از هراس خواندن واژه هايم لبريز جنون نخواهد بود من از بيداري بود كه نخوابيدم ميداني از بيداري نخوابيدن جنون نيست يك حس عجيب است از تنهائي كه در آن فقط تو بودي و تو هيچ كس حتي خودم حتي خودش باقي نبود من براي خودم تسلي بودم و نوش داروي مرگ سهراب  اما چه سود از رنج ها كه بازگشتن دليل نبودن نبوده باشد اما دليل بودن هميشه بودن نيست گاهي لذت بزرگي دارد بودن در نبودن! درك حقيقت ها فقط نياز به تعمل دارد انسان نميترسد و براي نترسيدن است كه از شكايت شكوه نميكند اين حس عجيبي است از نوعي از دوست داشتن كه از انگشتان در طراوت ذهن بيرون ميخزد چشم ها ياراي ديدن ندارد گوشها دارد كر ميشود از صداي ناهنجار مواظب باش ها گوشم درد گرفت از بيداري آن به خواب رفته آيا زمان  زمين من فرا رسيده آيا من لبريز تحقق وعده حق خواهم بود آيا زندگي سراب انتظار برايم نيست! زندگي پيرو يك راه تعفن را نفهميدن است همه ميگويند متعفن است افكار بي محتوا اما من انتظار را اشتياق ماندن ميدانستم كار من از شفا گذشته بود كه گاهي شفاي واقعي مرگ است نميدانم تا چه اندازه انتظار مرگ را كشيده ام ! كاش ميتوانستم نخي سيگار را در گوشه لبهاي خود احساس كنم تا تمام نداشته هايم را با دود آن سيگار در وجودم بدمم و با بيرون دادن باز دم آن از خودم برهانم بلاي جانم را كه براي ديدنش لحظه ها شمارش نبود لحظه ها دقيقه ها لبريزر خواهش بود! كسي قدرت را در بيداد نبايد بيابد اگر يافت بايد از خود فارغ شود براي خود كه لبريز جنون عاشق نيست ديوانه است جنون عشق نبوده عاشقي يك طريقت بود كه در آن لحظه ها قابل وصف نبود بيدار بايد بود كه به خواب فرو رفتن مرگ انسان است از تنهائي! هرگاه توانستي نفس را بكشي پيروزي شاهد بزرگ ما خواهد بود اين تعهد زمان من است يادمان نرود بيداريم

تقديم به آنانكه جان مطلب را گرفته اند....

حق كه برترين راه روي ديوار است نگهدارتان

پ.ن:

دل مشتاق تر از مشتاق است...

سینه را باید شست از ....

من ..................

باید دوست داشتن را تجربه کرد!

گاهی سکوت مایه اشک است....

دعا لازم است